نائیریکانائیریکا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

مامان روان شناس

دختر غم خوار مادر

دخترک نازم سلام اول باید بهت بگم که شما در آستانه یک سالگی شروع به قدم برداشتن کردی، البته دو سه قدم بیشتر نمی تونی بری بعد زود می شینی روی زمین. کلی با من وبابایی تمرین می کنی و چنذ قدم برمی داری و آهسته به طرف ما می یایی و چنان از ذوق می کنی و می خندی که هر کس ندونه فکر می کنه ماهواره امید رو به فضا پرتاب کردی!!!!!! خودت می خواهی راه بری . عاشق قاشق هستی و می خواهی خودت با قاشق غذا بخوری و بعضی وقتها هم موفق هم می شی ........ و دوست داری با قاشق غذا به من و بابایی هم بدی. عاشق رقصیدن هستی و با هر آهنگی خودت رو تکون می دی و جدیدا دستا رو می آری بالا و اونا رو هم  تو هوا می چرخونی و خیلی بااستعدادی!! خاله مژگان هم به شوخی م...
21 شهريور 1390

اولین جشن تولد

سلام بر دختر یک ساله خودم مامان جون ببخشید پستت رو دیر نوشتم. آخه جمعه 11 شهریور تو خونه خودمون تولد خانوادگی گرفتیم و روز شنبه تو آموزشگاه یک تولد با حضور همکارها و دوستان بابایی گرفتیم. خسابی هر سه تایمون خسته شده بودیم. و مرتب کردن خونه و رفتن به کلینیک همه وقتم رو پر کرد. تولد تو با حضور خانواده مامانی و خاله ها و دایی برگزار شد. تو هم حسابی از اینکه دور برت شلوغه شاد شده بودی و دست می زدی و نی نای نای می کردی و بلند می خندیدی دخترکم تولدت مبارک اینم تعدادی از عکسها   نائیریکا جونم کیک خودش رو برش می زنه عزیزم خیلی گرسنه بودی و به کیک ناخنک می زدی     نائیریکا و کادوها &nbs...
15 شهريور 1390

آخرین پست سال اولین سال

عزیزم سلام چه زود گذشت و چه روزهای خوبی رو من با تو سپری کردم. من هر رو زشاهد بزرگ شدم تو هستم. قبلا توی کتابها تغییرات رشدی رو خونده بودم .اما تو فرصت دیدن رو به من دادی. و من لحظه لحظه این تغییرات رو دیدم. بابایی مدام داره تو رو راه می بره تا خودت را بری و تو عاقبت دو رو پیش چند قدم خودت راه رفتی. بابای وقتی به من کفت پس کی راه می ره؟؟؟؟؟من بهش جواب دادم راه می ره یادته چقدر منتظر چهار دست پا رفتنش و ایستادنش بودیم. البته خدایش خیلی زود چهار دست و پا رفتی!!!!!!  من دارم به صورت قشنگت نگاه می کنم و تو آروم خوابیدی. و من آرزو م یکنم همیشه در کنار هم باشیم. با وجود همه مشکلات در کنار هم بودن که به زندگی معنا می ده . من از تو سپ...
10 شهريور 1390

سفر شمال

 عزیزم برای بار دوم این پست رو می نویسم چون در زمان ویرایش نوشته های قبلی اشتباهی پاکش کردم. دخترکم سلام پنج شنبه هنوز برای رفتن مردد بودیم تا ساعت 8 شب شروع کردیم به جمع کردن وسایل و ساعت 11 را افتادیم. جمعه صبح ساعت 6 رسیدیم تهران، اول رفتیم بهشت زهرا سر مزار مامان شهلا آخه می دونی رو ز28 مرداد سومین سالگرد که مامانی از پیش ما رفت. ساعت 8 از را جاده چالوس راه افتادیم. اینم یک عکس هنری نهار رو تو جنگل نردیک شهسوار خوردیم. و بعد از ظهر یک ویلا تو عباس آباد گرفتیم. شنبه صبح رفتیم شهسوار کنار دریا   و بعد از اون رفتیم جنگل دالخانی که جای بسیار زیبایی بود و باران نم نم می آمد و هوا کمی...
5 شهريور 1390

نائیریکای مهربون

عزیز جونم سلام اول دلیل انتخاب اسم این پست: دخترکم تو خیلی مهربونی جدیدا یاد گرفتی وقتی غذا میخوری و خوردنی رو بر یمی داری یه تکه موچم هم می زاری تو دهن من یا بابایی و می خندی.البته بعضی وقتها هم از دهنت در می آری و می خواهی بزاری تو دهن ما دخترم مهربونم. دخترکم تو در روز 19 مردار یعنی 11 ماه و هفت ماهگیت خودت بدون کمک ایستادی   دیروز برای مه از روی اوپن آشپزخونه چیزی برداری رفته وبدی روی لبه مبل ایستاده بودی. ه من یک دفعه از آشپزخونه اومدم بیرون و تو رو دیدم. خیلی دلم می خواست از این صحنه عکس بگیرم اما ترسیدم با مخ بخوری زمین.  جمعه شب گذشته دوباره باهم رفیتم سینما تک. دم در سینما من دوست قدیمی ام رو دیدم. و بهشون دگف...
24 مرداد 1390

ادامه 11 ماهگی

عزیزکم شیطون من تو ردو روز گذشته مهمون داشتیم .مریم خانم مهمون ما بود که تو ارتباط خیلی خوبی باهاش برقرار کرده بودی و اصلا یادت نبود که من هستم قربون دختر مهربوووووووووووووووونم برم که همیشه خوش اخلاقه و خودش رو تو دل همه جا می کنه نمی دونم وقتی نگاهت می کنم پر از شور ............ نمی دونم چه اسمی باید برای این احساسم بزرام حتی وقتی می خوابی دلم برات تنگ میشه............ وفتی صبح از خواب بیدار میشی حسابس از سر کول من بالا می ری و اما من رو بیدار نمی کنی ، برای خودت بازی می کنی. ساعت خوابت کاملا با ساعت خواب من تنظیم شده. تو داری حسابی شیطونی می کنی وقتی من چراغ رو خاموش می کنم و می خوابم تو هم می فهمی که موقع خوابه و می یایی ...
19 مرداد 1390

1359

دخترم دیروز تو رو برای سومین بار بردیم سینما من پفیلا خریده بودم وتو هم دست می کدی تو بسته و دونه دونه برمی داشتی و می خوردی. دوتا فیلم قبلی طنز بود و نخواستم برات نقدی ازش بنویسم. اما فیلم 1359 فیلم اجتماعی بود. که نقدش رو برات می نویسم. ابتدای فیلم با ریتم تند شروع می شود. ما رو به دوران جنگ می برد به 30 سال پیش .................. صحنه های فیلم من رو یاد فیلم "نجات سرباز رایان میندازه" کاملا ریتم و بهت فرمانده گردان( پرویز پرستویی) صحنه های بازسازی شده از فیلم سرباز رایان هست و همان طور که ما منتظر ادامه جنگ هستیم پرت میشیم به زمان حال و سید جلال فرمانده جنگ که 30 سال هست که در کماست و همسرش رو از دست داده و دخترش باران که نقشش رو در...
13 مرداد 1390

11 ماهگی

عزیزم 11 ماهگیت مبارک چون داری کابینت رو بهم می ریزی بعدا می یام برات می نویسم
12 مرداد 1390

فتو نائی

دختر نازم به تلویزیون خیلی علاقه داری و می ری جلو و دقیق به تلویریون نگاه می کنی وقتی تی وی موسیقی پخش می کنه توودست می زنی   چند روز پیش داشتم بهت پلو و کاهیچه می دادم، قابلمه رو آوردم اگه بیشتر غذا خواستی بهت بدم چند لحظه ای که رفتم دستمال بیارم شما به قابلمه حمله کردی و شروع کردی به خوردن مامان جون این روزها نمی زاری ازت عکس بگیرم. تا دوربین رو می بینی حمله می کنی تا دوربین رو ازم بگیری. دخترک نازم خیلی دوست دارم ...
7 مرداد 1390

نائیریکای ناز نازی

عسل مامان سلام دخترکم دیگه داری بزرگ میشی و من دلم برای شیر خوارگیت تنگ میشه......... دیروز من باید می رفتم کلینیک و تو رو بردم خونه مامانی تا گذاشتمت روی زمین دیدم داری کجکی چهار دست وپا می ری آخه نمی خواستی زانوهات به زمین برسه قربونت برم که خودت مواظب خودت هستی حسابی به بتابایی وابسته شدی روزهایی که بابایی بیشتر خونه است تو خوب غذا می خوری امااااااااااااا روزهایی که بابایی همش سر کاره تو همم کمتر غذا می خوری. وقتی دیشب بابایی اومد دنبالمون تو فقط می خواستی بری بغل بابایی خیلی دلتنگ بابایی میشی چند روز پیش که بابایی داشت می رفت سر کار تو دنبالش کردی که تو رو هم ببره، وقتی بابایی در رو بست و رفت شروع کردی به گریه کردن و بای بای ...
7 مرداد 1390