آخرین پست سال اولین سال
عزیزم سلام
چه زود گذشت و چه روزهای خوبی رو من با تو سپری کردم.
من هر رو زشاهد بزرگ شدم تو هستم. قبلا توی کتابها تغییرات رشدی رو خونده بودم .اما تو فرصت دیدن رو به من دادی. و من لحظه لحظه این تغییرات رو دیدم. بابایی مدام داره تو رو راه می بره تا خودت را بری و تو عاقبت دو رو پیش چند قدم خودت راه رفتی.
بابای وقتی به من کفت پس کی راه می ره؟؟؟؟؟من بهش جواب دادم راه می ره یادته چقدر منتظر چهار دست پا رفتنش و ایستادنش بودیم.
البته خدایش خیلی زود چهار دست و پا رفتی!!!!!!
من دارم به صورت قشنگت نگاه می کنم و تو آروم خوابیدی. و من آرزو م یکنم همیشه در کنار هم باشیم. با وجود همه مشکلات در کنار هم بودن که به زندگی معنا می ده . من از تو سپاسگذارم که معنای بیشتری به زندگی من بخشیدی و به زندگی مشترک قشنگتر کردی.
آرامش و خوش اخلاقی تو همه رو شگفت زده می کنه دختر قشنگم.
همه علت آرامش و خوش اخلاقی تو رو خانواده آروم تو می دونند. و من تو این سال با وجود همه استرسها و خانه نشین شدن بعد از سالها درش و کار بیرون از خونه که خیلی برای من سخت بود. اما من هممیشه آرامشم رو حفظ کردم تا تو آروم باشی. سعی کردم مادر پاسخگویی باشم تا تو دلبستگی ایمنی داشته باشی. اما دوباره دارم کم کم به طور جدی کارم رو شروع می کنم و تو خوشبختانه دوری من رو تحمل می کنی .هرچند وقتی خونه مامانی هستی همه ی خونه رو به هم میریزی.
من و بابایی در تدارک جشن تولد هستیم.و خاطرات پارسال رو باهم مرور می کنیم که منتظر تو بودیم.
خدا رو شکر سرماخوردگیت خوب شد و جای گزش هم داره ناپدید میشه.
این روزها هرچند خیلی شیطونی می کنی و دوست داری از هر بلندی بالا بری اما دختر خوبی هستی و به حرف مامانی گوش میدی و وقتی من بهت می گم اون چیزی که دستته به من بدی فوری بهم میدی
البته بعضی وقتها دوباره می خواهی پس بگیری.
هر وقت کسی بگه الو (حتی تلویزیون) شما فوری دستت رو میبری بغل گوشت که مثلا داری تلفن می کنی.
امروز هم تو اسکایپ با خاله هنگامه صحبت کردیم . وقتی خاله می گفت: بابایی کو تو با دستت نشون می دادی . خاله خیلی ذوق کرده بود و خیلی هم برای مامان شهلا گریه کرد که نیست تا تو رو ببینه.
این هم یک عکس تا پستت بی عکس نباشه
جمعه عمو رسا خونه ما دعوت بود. شما گز عمو رو برداشتی خوردی و بعد وقتی بابای خواست صورتت رو پاک کنه دستمال به صورتت چسبیده بود .
پی نوشت:
برای تولدت فقط خانواده من و بابایی دعوت شدند. البته هنوز مشخص نیست که عموها وباباجی برای تولدت می اند یا نه؟
آخه اونا خیلی ناراحت شدند که ما نرفیتم خونه شون، البته من به عمو امیر گفته بودم که مریضی بابای برنامه رو بهم زد و اصلا ما وارد تهران نشدیم و یعنی اصلا وقت نکردیم.
باباجی هم گفت قلبش درد می کنه و شایدنتونه بیاد . آخه نمی دونند وقتی تو رو ببینند حالش کاملا خوب میشه.