نائیریکانائیریکا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

مامان روان شناس

نائیریکا مهمون داره

سلام عزیزکم امروز عمو رامین و عمو علی و پریا جون اومدند خونه ما مهمونی و شما هم که عاشق مهمون هستی ف همون لحظه اول دوستان رو شناختی و خندیدی و رفتی  بغلشون.... متاسفانه  روز یک شنبه قراره بریم کرمان خونه عمه فاطمه وقرار عمو بایک و خاله سپیده هم از تهران بیاند و و در کرمان به ما پیوندند.   بزار یه کم از کارات تعریف کنم. دیگه هم چیز رو می شناسی . خودت می ری سر یخچال و هر چی خودت بخواهی بر می داری. خودت آهنگ مورد علاقه خودت  ( بری باخ )رو که همیشه با اون می رقصی رو خودت می یاری و گوش می کنی. برای هر چیز یکه می خواهی به صورت تلگرافی صحبت نمی کنی بلکه چند تا جمله به زبان خودت سخنرانی می کنی. جند روزه دیگه بو...
30 دی 1390

اولین خاطرات نائیریکا

سلام عزیزکم چند روز پیش برای یاداداشت برداری یه دونه پاپکو برداشتم و دیدم تو اولین صفحاتش خاطرات تو رو قبل از اینکه برات این وبلاگ رو درست کنم نوشتم. حالا نوشته ها رو اینجا می نویسم تا فراموش نکنم 11 شهریور در ساعت 2:45 به روش سزارین در بیمارستان مجیبان یزد دنیا اومدی در روز 11 مهر وزنت 5 کیلو 100 گرم بود و روز 11 آبان 6 کیلو 100 گرم روز 27 آبان دیگه پوشک شماره 1 برات کوچک شد، آخه دیگه وزنت شده 6 کیلو 400 گرم : این رو بابایی با خوشحالی گفت. حلا ساعت 4:45 صبح هست و تو داری از بطری شیر می خوری، بخور عزیزم  هیچوقت گرسنه نمونی مهربونم 24 مهر برای اولین بار رفتی جشن تولد: جشن تولد  2 سالگی نازنین دحتر دایی من  4 آذر ت...
16 دی 1390

نائیریکا مریض شده

سلام عزیزکم........... قربونت برم، از  هفته پیش  یه کم سرما خورده بودی اما چیز نگرا ن کننده نبود تا دو روز پیش که خیلی بی اشتها شده بودی و دیروز که من گذاشتمت خونه مامانی، کلی گریه کردی بودی و نا آروم بودی و .......... مادر جون خیلی نگرانت شده بود، بابایی هم از شب قبل تب کرده بود و من نگران بیماری هر دوتای شما بودیم . بنابراین هر سه با هم رفتیم درمانگاه ... و تو رو بردم پیش دکترت، آقای دکتر گفتند که سزما خوردگیت چیز خاصی نیست اما گفتند که ممکنه عفونت روده باشه و برای شما آزمایش نوشتند و تو امروز اولین بار آزمایش دادی، بعد از ظهر من بعد از برگشتن از سر کار  رفتم نتیجه آزمایشت رو گرفتم و به دکتر نشون دادم و گفت که چیز خاصی ن...
15 دی 1390

شیطنت های نائیریکا

سلام عزیزم من هر روز شاهد بزرگ شدن تو هستم و هر روز که می گذره تو زیباتر و قشنگ تر از قبل میشی. باید یه کم از کارات بگم حرف زدن: تو دیگه داری یاد می گیری و کلمات رو تقلید می کنی. کلماتی که بلدی و خوب تلفظ می کنی آبه (آب) بَ بَ ( غذا) میشی( مرسی) باشه( باشه) عباس( اسم عروسکت) ادو ( الو) من می گم یک و تو می گی دو من می گم ببعی می گه تو می گی به به دینگ، دنگ، دونگ با ( تاب) و زمان تاب خوردن با  با ابا ( تاب تاب عباسی) اونِ ( زمانی که درخواست چیزی داری) البته به زبان خودت ساعت ها سخترانی می کنی که هنوز ما موفق به پیدا کردن رمزش نشدیم. تمام حرفهای ما رو می فهمی و به حرفهایی که می زنیم گوش می کنیم و وقت بابا ...
2 دی 1390

تولد یک سالگی وبلاگ نائیریکا

عزیزم سال گذشته به پیشنهاد دوستم مریم ر و برای اینکه باباجی و عموها از تو همیشه خبر داشته باشند و اینکه خودم بتونم تغییرات رشدی و شناختیت رو بنویسم. این وبلاگ رو برات درست کردم. اما خیلی از تغییرات رشدیت و خاطراتت رو نتونستم بنویسم. اما داشتن این وبلاگ خودش برای ما خاطره شد و حتی بهونه ای برای نامهربونی به تو هم شد که همه رو برات نوشتم.  پارسال این اولین پست وبلاگت دختر عزیزم امروز ۳۰ آذر من وبلاگت رو ساختم برای ثبت شادیها   امشب شب یلداست و ما می ریم خونه مامانی  امروز هم من کلاس دارم و تو قبل از کلاس می برم خونه مامانی و بعد می یام  پیشت تا در کتار بزرگترها و دایی ها و خاله ها شب چله رو جشن بگیریم. امیدوا...
2 دی 1390

سفر کرمانشاه

سلام عزیز جونم این روزها اصلا وقتی برای نوشتن خاطراتت نداشتم .باید بصورت خلاصه بعد از یک ماه برات می نویسم اول روز عید غدیر ( 24 آبان )قرار بود که بریم کرمانشاه چون  عمو علی ما رو دعوت کرده بود. بنا به دلایلی اول قصد رفتن نداشتیم . اما اینقدر عمو رامین و خاله مریم زنگ زدند . که ما خجالت کشیدیم. آخه سفر رو به خاطر ما عقب انداخته بودند. سه شنبه ساعت 2 راه افتادیم وشب ساعت 1 رشیدیم کرمانشاه که همه منتظر ما بودند. برای شام ........... و شما از همون روز اول شروع کردی به دلبری........ روز چهارشنبه رفتیم.... غار قوری قلعه و شهر پاوه که خیلی هردو قشنگ بودندو به شهر جوانروز هم رفتیم و من برات کلی پوشک خریدم. شب هم خونه ژاله خانم خواهر عمو ...
27 آذر 1390

نائیریکا رفته آتلیه

عزیزم  روز 19 اردیبهشت من رفته بودم دانشگاه و بابایی  تو رو یرده بود آموزشگاه وقتی من اومدم آموزشگاه تو رو برداشتم و بردمت آتلیه  جند تا عکس که آقای عکاس ازت گرفت و شما خوابت برد. قربونت برم با این عکسهای قشنگت         ///// قربون اون خواب رفتنت بشم ...
27 آذر 1390