نائیریکای زیبای من
عزیزم، این روزها اینقدر بزرگ شدی و همیشه می خواهی باهات بازی کنم که دیگه وقتی برای نوشتن پیدا نمی کنم. حالا هم رفتی سراغ تلفن و برای خودت آهنگ گذاشتی. 1- روز 12 اردیبهشت که روز معلم بود ما به مراسم جشن دعوت شده بودیم که محل جشن شاهدیه بودو چون شب بودم ومن می خواستم تو رو همراه خودم ببرم از همکارم خواستم تا با اون بریم. تو ماشین خیلی آروم بودی . اما زمانی که به زمین چمن که روی اون صندلی چیده بودند رسیدیم و تو اون همهد آدم رو یکجا دیدی شروع کردی به نق زدن و البته قبلش هم به خاطر جبغ بنفش خانم همسایه از خواب پریده بودی و زیاد سر حال نبودی و از بعل من پایین نیومدی. البته کلی برای خودت پیاده روی کردی. اما همه همکارای من عاشقت شده بودند. بهت می ...
نویسنده :
مامانی
21:36