نوروز 91
سلام نفس مامانی
ببخشید درست با یک ماه تاخیر دارم خاطراتت رو می نویسم.
حالا هم همراه بابایی رفتی آموزشگاه که من با خیال راحت دارم برات می نویسم.
عزیزم برات بگم: ما همگی روز 28 اسفند ساعت 1 بعد از نصف شب به طرف تهران راه افتادیم و ساعت 7 به تهران رسیدیم. اول رفتیم بهشت زهرا و بعد از اون رفتیم طرف خونه عمو بابک و خاله سپیده.
روز یک شنبه تو همراه بابایی رفتی شرکت عمو علی و من و خاله رفتیم برات لباس عید خریدیم.
روز دوشنبه در تدارک عید بودیم.
اما از عیدی ها: بابایی یک کارت هدیه به مبلغ 150 تومن بهت عیدی داد و عمو و خاله هم از سفر تایلند 4 تا لباس خوشکل و یک کلاه گوزنی هدیه آورده بودند.
لباسم رو نگاه کن
سفره هفت سین
بعد از ساعت تحویل بنا به سنت دیرینه رفتیم، خونه باباجی، عموها و باباجی از دیدنت خوشحال شدند.من هم فراموش کرده بودم دوربین رو با خودم بیارم.
نهار خونه مامان عمو بابک دعوت بودیم. اونجا خیلی شیطونی کردی . کلی تیراندازی کردی و همه رو کشتی و کشته هم شدی. و مادر جان بهت یه خرس پشمالو کادو دادند.
شما هم گیر داده بودی به چارپایه و میخواستی روی اون بشینی
شب همه فامیل های بابایی خونه مادر بزرگ جمع شده بودند و تو برای اولین بار بود که به اونجا می رفتی و حتما اگر مادر بزرگ بود از دیدنت خیلی خوشحال می شد. اونجا هم گیر داده بودی به کفش غزل و وقتی کفشش رو بهش پس ندادی . غزل هم موهات رو کشید.
روز دوم عید نهار خونه عمه پری دعوت بودیم. و اونجا کلی با غزل بازی کردی.
این هم نائیریکا و غزل
شب هم خونه خاله خاطره مامان آوا جون دعوت بودیم، خاله آزاده و آیسان هم اونجا بودند. اونجا حسابی با اسباب بازی های آوا بازی کردی. البته کارهای تو و آوا هم خیلی شبیه هم بود. آیسان هم از بابایی می ترسید و جلو نمی یومد.
آوا و نائیریکا
روز سوم عید هم رفتیم خونه عمه های بابایی و عمو قاسم عید دیدنی
نائیریکا و سفره هفت سین خونه عمو
و بعد از اون رفیتم با عمو بابک و خاله سپیده رستوران شیان
شب هم ساعت 1 به طرف یزد حرکت کردیم. البته اول قرار بود بریم کرمانشاه اما همگی از سفر خسته شده بودیم و دلمون هم برای خونه خودمون تنگ شده بود.
عید دیدنی ها و دید بازدیدهای خانوادگی روزهای بعد انجام شد،
روز سیزده بدر هم رفیتم روستای سانیج
عکسهای سیزده بدر در ادامه مطلب
نائیریکا اخمات رو باز کن
نائیریکا اخماش رو باز کرده
نائیریکا این رو بخور: no
بعد از اون رفتیم تو بلوار خونه مون یک تکه زمین کشاورزی هست که به لطف واقف اون که وقف کشاورزی هست . صاحبش نمی تونه اون رو قطعه بندی کنه و میلیاردی بفروشه. و گندم گره زدیم و آرزوی شادمانی و سلامتی کردیم.