سفر کرمانشاه
سلام عزیز جونم
این روزها اصلا وقتی برای نوشتن خاطراتت نداشتم .باید بصورت خلاصه بعد از یک ماه برات می نویسم
اول روز عید غدیر ( 24 آبان )قرار بود که بریم کرمانشاه چون عمو علی ما رو دعوت کرده بود. بنا به دلایلی اول قصد رفتن نداشتیم . اما اینقدر عمو رامین و خاله مریم زنگ زدند . که ما خجالت کشیدیم. آخه سفر رو به خاطر ما عقب انداخته بودند. سه شنبه ساعت 2 راه افتادیم وشب ساعت 1 رشیدیم کرمانشاه که همه منتظر ما بودند. برای شام ........... و شما از همون روز اول شروع کردی به دلبری........
روز چهارشنبه رفتیم.... غار قوری قلعه و شهر پاوه که خیلی هردو قشنگ بودندو به شهر جوانروز هم رفتیم و من برات کلی پوشک خریدم. شب هم خونه ژاله خانم خواهر عمو علی مهمون بودیم . که شما همراه بقیه مهمونا کلی رقصیدی دیگه ماهر هم شدی
روز پنج شنبه رفیتم سمت ریجاب............... و به آرامگاه بابا یادگار که مکان مقدس است و اول وردمون مریدان داشنتد دعا می خودند و بادام دعا خونده رو به مریدان دادند و به ما هم دادند و ختی به تو هم دادند و آفای ............ این کوچولو هم مهمونه ..... و جالب اینحا بود که داخل آرامگاه تو کاملا آرام بودی . جای بسیار بسیار زیبایی بود و طبیعت بسیار زیبایی داشت.این آرامگاه بالای کوه بود و ما یه تکه از مسیر رو سوار نیسان شدیم. و بعد رفتیم قصر شیرین و دوباره کلی من برات خرید کردم.
شب خونه نرگس جون خواهر عمو علی دعوت بودیم .
روز جمعه رفتیم بازار کرمانشاه و طاق بستان برای نهار هم رفتیم خونه عمو اشکان که کلی مهمون داشنتدو شب هم رفتیم خونه خاله سحر ( همکلاسی دوره ارشد بابایی) تو کلی با عمو پیام بازی کردی . خاله سحر و عمو پیام یک پسر 6 ماهه ناز داشتند به نام ژکان که تو هم خیلی دوسش داشتی. وای که چقدر همگی مهمون نواز بودند و خیلی خیلی به ما خوش گذشت.
تو هم که تو مهمونی ها فقط نی نی نای می کردی و دلبری از همه مهمتر که حافظه ات رشد کرده و عمو اشکان رو همون لحظه اول شناختی و پریدی تو بغلش.
شب ساعت 8 با عمو رامین راه افتادیم به سمت اصفهان که من و تو خوابیدیم اما بابایی طفلک رانندگی می کرد و من هم استرس داشتم چون صبح کلاس داشتم.
ساعت 5 اصفهان بودیم، وقتی از اصفهان خارج شدیم بابایی زد کنار و گفت من دیگه خوابم می یاد و من برای اولین بار تو جاده شروع به رانندگی کردم . ساعت 9 رسیدیم یزد ......... دیگه وقت نبود من برم خونه و مقنعه سر کنم بنابراین با روسری رنگی رفتم مدرسه و بعد بابایی رفت خونه و برای من مقنعه آورد.
همیشه آرزو می کنم مثل حالا همگی در کنار هم باشیم و سالم و سر حال تا بتونیم بریم سفر و جاهای قشنگ ایران عزیزمون رو ببینیم.
عکسهای سفر کرمانشاه در پست بعدی
پی نوشت:
دوستان عزیز ببخشید که کمتر بهتون سر می زنم. بامشغله شغلی و شیطنتهای دخترم وقت نمی کنم . به کامنتهای پر از مهر و محبتون جواب بدم. خیلی سریع می یام وعکس های نی نی گلوها رو می بینم و می رم.