نائیریکانائیریکا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

مامان روان شناس

سفر کرمانشاه

1390/9/27 17:40
نویسنده : مامانی
1,051 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز جونم

این روزها اصلا وقتی برای نوشتن خاطراتت نداشتم .باید بصورت خلاصه بعد از یک ماه برات می نویسم

اول روز عید غدیر ( 24 آبان )قرار بود که بریم کرمانشاه چون  عمو علی ما رو دعوت کرده بود. بنا به دلایلی اول قصد رفتن نداشتیم . اما اینقدر عمو رامین و خاله مریم زنگ زدند . که ما خجالت کشیدیم. آخه سفر رو به خاطر ما عقب انداخته بودند. سه شنبه ساعت 2 راه افتادیم وشب ساعت 1 رشیدیم کرمانشاه که همه منتظر ما بودند. برای شام ........... و شما از همون روز اول شروع کردی به دلبری........

روز چهارشنبه رفتیم.... غار قوری قلعه و شهر پاوه که خیلی هردو قشنگ بودندو به شهر جوانروز هم رفتیم و من برات کلی پوشک خریدم. شب هم خونه ژاله خانم خواهر عمو علی مهمون بودیم . که شما همراه بقیه مهمونا کلی رقصیدی دیگه ماهر هم شدی

روز پنج شنبه رفیتم سمت ریجاب............... و به آرامگاه بابا یادگار که مکان مقدس   است و اول وردمون مریدان داشنتد دعا می خودند و بادام دعا خونده رو به مریدان دادند و به ما هم دادند و ختی به تو هم دادند و آفای ............ این کوچولو هم مهمونه .....  و جالب اینحا بود که داخل آرامگاه تو کاملا آرام بودی . جای بسیار بسیار زیبایی بود و طبیعت بسیار زیبایی داشت.این آرامگاه بالای کوه بود و ما یه تکه از مسیر رو سوار نیسان شدیم. و بعد رفتیم قصر شیرین  و دوباره کلی من برات خرید کردم.

شب خونه نرگس جون خواهر عمو علی دعوت بودیم .

روز جمعه رفتیم بازار کرمانشاه و طاق بستان برای نهار هم رفتیم خونه عمو اشکان که کلی مهمون داشنتدو شب هم رفتیم خونه خاله سحر ( همکلاسی دوره ارشد بابایی) تو کلی با عمو پیام بازی کردی . خاله سحر و عمو پیام یک پسر 6 ماهه ناز داشتند به نام ژکان که تو هم خیلی دوسش داشتی. وای که چقدر همگی مهمون نواز بودند و خیلی خیلی به ما خوش گذشت.

تو هم که تو مهمونی ها فقط نی نی نای می کردی و دلبری از همه مهمتر که حافظه ات رشد کرده و عمو اشکان رو همون لحظه اول شناختی و پریدی تو بغلش. 

شب ساعت 8 با عمو رامین راه افتادیم به سمت اصفهان که من و تو خوابیدیم اما بابایی طفلک رانندگی می کرد و من هم استرس داشتم چون صبح کلاس داشتم.

ساعت 5 اصفهان بودیم، وقتی از اصفهان خارج شدیم بابایی زد کنار و گفت من دیگه خوابم می یاد و من برای اولین بار تو جاده شروع به رانندگی کردم . ساعت 9 رسیدیم یزد ......... دیگه وقت نبود من برم خونه و مقنعه سر کنم بنابراین با روسری رنگی رفتم مدرسه و بعد بابایی رفت خونه و برای من مقنعه آورد.

همیشه آرزو می کنم مثل حالا همگی در کنار هم باشیم و سالم و سر حال تا بتونیم بریم سفر و جاهای قشنگ ایران عزیزمون رو ببینیم.

عکسهای سفر کرمانشاه در پست بعدی

پی نوشت:

دوستان عزیز ببخشید که کمتر بهتون سر می زنم.  بامشغله شغلی و شیطنتهای دخترم  وقت نمی کنم . به کامنتهای پر از مهر و محبتون جواب بدم. خیلی سریع می یام وعکس های نی نی گلوها رو می بینم و می رم. 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)