نائیریکانائیریکا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

مامان روان شناس

نائیریکای هنر مند

 سلام نفس مامان این روزها من شاهد کارهای جدید تو هستم و هر روز یک مورد جدید یاد می گیری و چه زود بزرگ شدی و و چه جالب هر کار تو برای ما تازگی داره و ما کلی ذوق می کنیم این روزها خیلی مستقل شدی و خودت می ری برای خودت از در یخچال اب بر می داریف لیوان رو می زاری و با انگشت کوچکت اهرم رو فشار می دی و البته دقبقا همون قدر اب که نیاز داری برای خودت می ریزی. دیگه خیلی خوب حرف می زنی و تقریبا همه چی رو می گی البته به زبون خودت و ما باید رمز گشایی کنیم. زبان فارسی و ایتالیایی رو قاطی کردی مثا به هندوانه می گی مالا حالا این ترکیب رو از کجا آوردی اینه ککه بابایی یادت داده که توپ می شه پالا و چن هندونه گرده و شبیه توپه به هندونه هم می گی پا...
30 خرداد 1391

نائیریکا رفته کویر

سلام عزیزکم روز  21 اردیبهشت من همراه مدرسه، رفتم غربال بیز و چه خوب شد که شما رو نبردم، چون همش باید دنبال سرت می دویدم، و بعد از ظهر همراه مهساد( فرزاد ) رفته بودی خونه اشون و بعد فرزاد تو رو برده شهر بازی لی لی پوت ، مجتمع ستاره و تو کلی بازی کرده بودی و خوشت اومده بود، و شهرزاد ناخن پات رو لاک زده بود و تو مدام  پات رو نشون می دادی و می گفتی قشنگ......... روز جمعه قرار شد فرزاد ما رو ببره کویر  و همگی عصر جمعه رفتیم به طرف بافق و روستای صادق آباد که تپه های شنی بسیار زیبایی در اونجا قرار داشت ،و ما هم کفشامون رو در آوردیم و روی شنها راه می رفتیم و تو هم خیلی خوشت اومده بود و آروم شده بودی روی شنها غلت می زدی ...
11 خرداد 1391

نائیریکای زیبای من

عزیزم، این روزها اینقدر بزرگ شدی و همیشه می خواهی باهات بازی کنم که دیگه وقتی برای نوشتن پیدا نمی کنم. حالا هم رفتی سراغ تلفن و برای خودت آهنگ گذاشتی. 1- روز 12 اردیبهشت که روز معلم بود ما به مراسم جشن دعوت شده بودیم که محل جشن شاهدیه بودو چون شب بودم ومن می خواستم تو رو همراه خودم ببرم از همکارم خواستم تا با اون بریم. تو ماشین خیلی آروم بودی . اما زمانی که به زمین چمن که روی اون صندلی چیده بودند رسیدیم و تو اون همهد آدم رو یکجا دیدی شروع کردی به نق زدن و البته قبلش هم به خاطر جبغ بنفش خانم همسایه از خواب پریده بودی و زیاد سر حال نبودی و از بعل من پایین نیومدی. البته کلی برای خودت پیاده روی کردی. اما همه همکارای من عاشقت شده بودند. بهت می ...
6 خرداد 1391

نوروز 91

سلام نفس مامانی ببخشید درست با یک ماه تاخیر دارم خاطراتت رو می نویسم.  حالا هم همراه بابایی رفتی آموزشگاه که من با خیال راحت دارم برات می نویسم. عزیزم برات بگم: ما همگی روز 28 اسفند ساعت 1 بعد از نصف شب به طرف تهران راه افتادیم و ساعت 7 به تهران رسیدیم. اول رفتیم بهشت زهرا و بعد از اون رفتیم طرف خونه عمو بابک و خاله سپیده. روز یک شنبه تو همراه بابایی رفتی شرکت عمو علی و من و خاله رفتیم برات لباس عید خریدیم. روز دوشنبه در تدارک عید بودیم. اما از عیدی ها: بابایی یک کارت هدیه به مبلغ 150 تومن بهت عیدی داد و عمو و خاله هم از سفر تایلند 4 تا لباس خوشکل و یک کلاه گوزنی هدیه آورده بودند. لباسم رو نگاه کن    ...
1 ارديبهشت 1391

فنرگیسو

سلام عزیزم ببخشید چون این روزها شما مدام دارید کارتون می بینید و به من اجازه استفاده از کامپیوتر رو نمی دیدو هنوز خاطرات عیدت رو ننوشتم در فرصت مناسب باید برات بنویسم دیگه این روزها خیلی کارهای جدید یاد گرفتی. حالا با مداد شمعی همه جای خونه رو رنگی می کنی........ موهات مثل فنر شده و بابایی همیشه بهت می گه فتر گیسو و عسل بانو چند روز هفته پیش خانم فهیمی دوست دوره دبیرستان مامانی دخترش غزل رو آورده بود تا با تو ببرمیش حموم تا نترسه، البته با هم رفتیم حموم شما تو حموم بازی می کردی و غرلک هم جیغ می زد. ما دوستای خیلی خوبی برای هم بودیم امیدوارم شما هم باهم دوستای خوبی برای هم باشید. دیگه اسباب بازیهای خودت رو جمع می کنی به حرفهای م...
22 فروردين 1391

آخرین خاطرات سال 90

سلام عزیزکم ساعت 4 صبح ایت و من بی خوابم که نمی دونم از خستگی هست یا استرس این روزها هوای شهر قشنگمون بهاری شده . به لطف رسم دیرینه خانه تکونی خانه ما هم تمیز شده و آشپزخانه نه چندان زیبایمان از تمیزی برق می زند. سرامیکها تمیز شدند و کشوها و کمدها مرتب شدند، که البته امیدورام مرتب بمانند. البته شما هم تو خونه تکونی به من کمک کردی!!!!!!!!!!!!!!!! البته این روزها حرفهای مامان رو خوب می فهمی و قتی چیزی بهت می ادم بندازی توی سطل زباله این کار می کردی و بگذریم که کشو آشپزخانه رو چندین بار خالی کردی و امروز هر چه دنبال موبایلم می گشتم پیدا نمی کردم و بعد از تو کشو پیداش کردم. البته وسط خووه تکونی هم شما یادت می یومد که ........ عباسی عباسی...
27 اسفند 1390

دوست

دوست خوب       سلام   فکر می‌کنم این بهترین و واقعی‌ترین توصیفی از واژه‌ی «دوست» است که تا کنون شنیده‌ام:   دوستان...... تو را دوست می‌دارند اما معشوق تو نیستند، مراقب تو هستند؛ اما از اقوام تو نیستند. آن‌ها آماده‌اند تا در درد تو شریک شوند؛ اما از بستگان خونی تو نیستند. آن‌ها ..... دوستان هستند!   یک دوست واقعی همانند پدر سخت سرزنشت می‌کند، همانند مادر غم تو را می‌خورد، مثل یک خواهر سر به سرت می‌گذارد، مثل یک برادر ادای تو را در می‌آورد، و آخر این‌که بیش‌تر ا...
21 اسفند 1390