نائیریکانائیریکا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

مامان روان شناس

تولد یک سالگی وبلاگ نائیریکا

عزیزم سال گذشته به پیشنهاد دوستم مریم ر و برای اینکه باباجی و عموها از تو همیشه خبر داشته باشند و اینکه خودم بتونم تغییرات رشدی و شناختیت رو بنویسم. این وبلاگ رو برات درست کردم. اما خیلی از تغییرات رشدیت و خاطراتت رو نتونستم بنویسم. اما داشتن این وبلاگ خودش برای ما خاطره شد و حتی بهونه ای برای نامهربونی به تو هم شد که همه رو برات نوشتم.  پارسال این اولین پست وبلاگت دختر عزیزم امروز ۳۰ آذر من وبلاگت رو ساختم برای ثبت شادیها   امشب شب یلداست و ما می ریم خونه مامانی  امروز هم من کلاس دارم و تو قبل از کلاس می برم خونه مامانی و بعد می یام  پیشت تا در کتار بزرگترها و دایی ها و خاله ها شب چله رو جشن بگیریم. امیدوا...
2 دی 1390

سفر کرمانشاه

سلام عزیز جونم این روزها اصلا وقتی برای نوشتن خاطراتت نداشتم .باید بصورت خلاصه بعد از یک ماه برات می نویسم اول روز عید غدیر ( 24 آبان )قرار بود که بریم کرمانشاه چون  عمو علی ما رو دعوت کرده بود. بنا به دلایلی اول قصد رفتن نداشتیم . اما اینقدر عمو رامین و خاله مریم زنگ زدند . که ما خجالت کشیدیم. آخه سفر رو به خاطر ما عقب انداخته بودند. سه شنبه ساعت 2 راه افتادیم وشب ساعت 1 رشیدیم کرمانشاه که همه منتظر ما بودند. برای شام ........... و شما از همون روز اول شروع کردی به دلبری........ روز چهارشنبه رفتیم.... غار قوری قلعه و شهر پاوه که خیلی هردو قشنگ بودندو به شهر جوانروز هم رفتیم و من برات کلی پوشک خریدم. شب هم خونه ژاله خانم خواهر عمو ...
27 آذر 1390

نائیریکا رفته آتلیه

عزیزم  روز 19 اردیبهشت من رفته بودم دانشگاه و بابایی  تو رو یرده بود آموزشگاه وقتی من اومدم آموزشگاه تو رو برداشتم و بردمت آتلیه  جند تا عکس که آقای عکاس ازت گرفت و شما خوابت برد. قربونت برم با این عکسهای قشنگت         ///// قربون اون خواب رفتنت بشم ...
27 آذر 1390

نائیریکا رفته عقد عمو

سلام عزیزم ببخشید اینقدر دیر اومدم تا خاطراتت رو بنویسم. اول: روز 20 آبان عقد عمو وحید و زن عمو زهره بود. که ما با کلی این ور اون ور زدن بلیط هواپیما برای پنج شنبه شب گرفتیم و تو برای اولین بار سوار هواپیما شدی و طبق معمول آروم و خندان بودی، دیگه خودن هم بزرگ شدی و دیگه نیاز نبود من بغلت کنم . خودت راه می رفتی. ساعت 11 که رسیدیم تهران، عمو علی زحمت کشیدند و اومدند دنبال ما، و ما همگی رفتیم خونه عمو فارسی. شب کلی با هم حرف زدیم و شما هم خوابت می یومد اما فضولیت اجازه نمی داد بخوابی. روز جمعه شما خواب بودی، من و بابایی رفتیم مرکز خرید بوستان. برای تو جوراب شلواری و کلاه خریدیم.وقتی داشتیم برمی گشتیم . دیدیم شما بغل عمو فارسی خوابیدی و عمو ...
7 آذر 1390

آرامش و خواندن

دخترم چقدر آرام می شوم وقتی می خوانم.............. فهمیدم علت نا آرامیم چیست، از خواندن دور شدم. ممنون نیلوفری که هرگز ندیدمت و یاسمن دوستی که سالها پیش 13 سال پیش کتاب صادق هدایت یک دوستی آرام بین ما برقرار کرد.  ممنون هیچ کس دیگر مثل شما دونفر مرا آرام نمی کند.می دانی وقتی می خوانی فقط به کتاب فکر می کنی و تحلیل نوشته ها.............. پس باید در مورد کتاب درمانی هم بیشتر بدانم................ حالا ساعت 1 نصف شب چشمهایم از خستگی باز نمی شود. اما باز می خواهم بخوانم و آرام شوم. مثل دوران جوانی دوباره معتاد شوم به کتاب ..........دیگر دوران خماری بس است...........می خواهم دوباره مغزم را پر از مورفین کنم و گیرنده های اندروفینیم را پر کنم...
14 آبان 1390

بی پستی

عزیزم این روزها خیلی شیرین شدی .  و فعلا همه کارها رو دوست داری تقلید کنی. خیلی خوب هم راه می ری . اما من وقت نمی کنم بیام اینجا  ازت بنویسم. خیلی وقت ندارم ازت عکس بگیریم. البته فکر کنم تو دو ماه دیگه سرم خلوت بشه. می یام دوباره ازت می نویسم. اینقر شیرین شدی که قابل وصف نیست. همیشه سر کار دلم برات تنگ میشه.
7 آبان 1390