نائیریکانائیریکا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

مامان روان شناس

نائیریکا رفته عروسی

سلام عزیزم اول معذرت بابت دیر شدن پستت. می دونم خیلی سرم شلوغ بود. روز پنج شنبه عروسی دایی بود. که خیلی بهمون خوش گذشت. باباجی و عموها بی خبر اومده بودند عروسی. تو هم تو عروسی همش می رفتی بغل مهمونا و می خندیدی و خودت رو جا می کردی. البته کلی هم شیرین کاری از خودت در می آوردی. آخر عروسی هم رفتی تو مردونه بغل باباجی و عموها... بعد از اینکه عروس رو بردیم خونه ما خیلی زود برگشتیم خونه آخه ساعت 1 بلیط داشتیم برای تهران...بعد از عروسی زود اومدیم خونه، بابا جی و عمو ها هم اومدند و کلی کادو برای تولدت و سوغاتی برات آورده بودند. من و بابایی هم داریم مدام بهت یاد می دیم بگی: مرسی تا دفعه بعد ازشون تشکر کنی آخه اگه تشکر نکنی خیلی ناراحت می شند...
21 مهر 1390

نائیریکای تنهاپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپ

سلام عزیزکم داشتم اسم پست رو می نوشتم که تلفن زنگ زد و تو ادامه اسم پست رو تایپ کردی و ارسال هم کردی. نخست از همه دوستانی که با کامنتهای با من احساس همدردی کردند و به من دلداری دارند سپاسگزارم. با این که خیلی از دوستان فقط دوستان مجازی هستند . اما باعث شدند من احساس تنهایی نکنم.  من و بابایی خوبیم و خدا رو شکر از بودن در کنار هم احساس شادی می کنیم. دوم: علت آپ نکردن وبلاگ، نگرانی در مورد حال بابایی و ادامه دار بودن دغدغه ها و اینکه از 3 مهر من هر روز صبح و بعد از ظهر کلاس دارم یا باید برم کلینیک و مجبورم تو رو تنها بزارم و خیلی دلم برات تنگ میشه تو هم اول مه ازت جدا می شم گریه می کنی و دل من رو آتیش میزنی اما بعد آروم میشی. ...
11 مهر 1390

بوی ماه مهر

نانک من سلام امروز آخرین روز شهریور هست و امروز کلاس اولیها رفتند مدرسه، این رو صبح فهمیدم، آخه خانم مدیر داشت،سر صف صحبت می کرد وصداش تو خونه ما هم می یومد. این روزها حس خاصی دارم نمی دونم اسمش رو چی بزارم. یاد دوران مدرسه می افتم و بیشتر یاد دوران دانشگاه و فکر می کنم اومدم تهران و دلم برای خونه تنگ شده، و امروز این حس رو داشتم با اینکه دیروز خونه مامانی بودم، دلم تنگ شده بود و می خواستم بریم خونه مامانی که شما خوابیدی و 3 ساعت خواب بودی و من نرفتم. این روزها دوباره فکر می کنم تنهام و سردرگم همیشه تو تابستون کتاب می خوندم و نقد می کردم. امروز داشتم با خودم فکر می کردم مدتهاست یک کتاب خوب نخوندم. باید دوباره مثل قبل کتابخون بشم. فکر م...
31 شهريور 1390

جشن تولد 2

سلام عزیزکم  ببخشید این پست رو با تاخیر نوشتم دوستا و همکارهای بابایی خیلی تو رو دوست دارند . ما می خواستیم که اونها هم در جشن و شادی تولد تو با ما شریک باشند. بنابراین تصمیم گرفتیم که یک جشن دوستانه در آموزشگاه بگیریم در روز شنبه 12 شهریور  و دوستان و همکارها و شاگردهای بابایی حدودا 30 نفری اومده بودندو کلی شادی کردند و تو هم با اونا خندیدی و شادی کردی....... اینم عکسها نائیریکا ، فرید، هادی، دایی امین و بابایی    کیک تولد      نائیریکا و دایی امین ( امین دوست بابای هست چون مثل همه دوستای صمیمی بابایی که خواهر ندارند قرار شده تو بهشون بگی دایی)  نائیریکا به ک...
28 شهريور 1390

بدون عنوان

من آن گلبرگ مغرورم، که می میرم ز بی آبى، ولی با خفت و خارى پى شبنم نمی گردم. دخترکم   دوست ندارم تظاهر کنم و روابط عاطفی هم برقرار نمی کنممممممم. چون ما یک خانواده 3 نفره .  خوشبخت هستیم و نیازی به حضور افراد دیگری در جمع سه نفره مون نمی بینیم
22 شهريور 1390

دختر غم خوار مادر

دخترک نازم سلام اول باید بهت بگم که شما در آستانه یک سالگی شروع به قدم برداشتن کردی، البته دو سه قدم بیشتر نمی تونی بری بعد زود می شینی روی زمین. کلی با من وبابایی تمرین می کنی و چنذ قدم برمی داری و آهسته به طرف ما می یایی و چنان از ذوق می کنی و می خندی که هر کس ندونه فکر می کنه ماهواره امید رو به فضا پرتاب کردی!!!!!! خودت می خواهی راه بری . عاشق قاشق هستی و می خواهی خودت با قاشق غذا بخوری و بعضی وقتها هم موفق هم می شی ........ و دوست داری با قاشق غذا به من و بابایی هم بدی. عاشق رقصیدن هستی و با هر آهنگی خودت رو تکون می دی و جدیدا دستا رو می آری بالا و اونا رو هم  تو هوا می چرخونی و خیلی بااستعدادی!! خاله مژگان هم به شوخی م...
21 شهريور 1390

اولین جشن تولد

سلام بر دختر یک ساله خودم مامان جون ببخشید پستت رو دیر نوشتم. آخه جمعه 11 شهریور تو خونه خودمون تولد خانوادگی گرفتیم و روز شنبه تو آموزشگاه یک تولد با حضور همکارها و دوستان بابایی گرفتیم. خسابی هر سه تایمون خسته شده بودیم. و مرتب کردن خونه و رفتن به کلینیک همه وقتم رو پر کرد. تولد تو با حضور خانواده مامانی و خاله ها و دایی برگزار شد. تو هم حسابی از اینکه دور برت شلوغه شاد شده بودی و دست می زدی و نی نای نای می کردی و بلند می خندیدی دخترکم تولدت مبارک اینم تعدادی از عکسها   نائیریکا جونم کیک خودش رو برش می زنه عزیزم خیلی گرسنه بودی و به کیک ناخنک می زدی     نائیریکا و کادوها &nbs...
15 شهريور 1390

آخرین پست سال اولین سال

عزیزم سلام چه زود گذشت و چه روزهای خوبی رو من با تو سپری کردم. من هر رو زشاهد بزرگ شدم تو هستم. قبلا توی کتابها تغییرات رشدی رو خونده بودم .اما تو فرصت دیدن رو به من دادی. و من لحظه لحظه این تغییرات رو دیدم. بابایی مدام داره تو رو راه می بره تا خودت را بری و تو عاقبت دو رو پیش چند قدم خودت راه رفتی. بابای وقتی به من کفت پس کی راه می ره؟؟؟؟؟من بهش جواب دادم راه می ره یادته چقدر منتظر چهار دست پا رفتنش و ایستادنش بودیم. البته خدایش خیلی زود چهار دست و پا رفتی!!!!!!  من دارم به صورت قشنگت نگاه می کنم و تو آروم خوابیدی. و من آرزو م یکنم همیشه در کنار هم باشیم. با وجود همه مشکلات در کنار هم بودن که به زندگی معنا می ده . من از تو سپ...
10 شهريور 1390

سفر شمال

 عزیزم برای بار دوم این پست رو می نویسم چون در زمان ویرایش نوشته های قبلی اشتباهی پاکش کردم. دخترکم سلام پنج شنبه هنوز برای رفتن مردد بودیم تا ساعت 8 شب شروع کردیم به جمع کردن وسایل و ساعت 11 را افتادیم. جمعه صبح ساعت 6 رسیدیم تهران، اول رفتیم بهشت زهرا سر مزار مامان شهلا آخه می دونی رو ز28 مرداد سومین سالگرد که مامانی از پیش ما رفت. ساعت 8 از را جاده چالوس راه افتادیم. اینم یک عکس هنری نهار رو تو جنگل نردیک شهسوار خوردیم. و بعد از ظهر یک ویلا تو عباس آباد گرفتیم. شنبه صبح رفتیم شهسوار کنار دریا   و بعد از اون رفتیم جنگل دالخانی که جای بسیار زیبایی بود و باران نم نم می آمد و هوا کمی...
5 شهريور 1390