نائیریکانائیریکا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه سن داره

مامان روان شناس

نائیریکا در سفر نراق

مامان جونم سلام   من باید خاطرات سفرت رو زودتر می نوشتم اما کار و مریضی شما بهم فرصت نوشتن رو نداد سفر ما از اینجا شروع شد که ما ساعت 10 شب شروع کردیم به آماده شدن تا ساعت 2:05 شب از دم در خونه حرکت کردیم به سمت تهران  رفتیم تا نزدیک بادرود که بابایی گفت: بنزین نداریم............. با ترس و لرز حرکت می کردیم. هوا بارونی بود، خوشبختانه به پمپ بنزین رسیدم و تو بیابان نماندیم. البته شما پشت ماشین راحت خوابیده بودی .  من خیلی خوابم می یومد اما از ترس اینکه بابایی خوابش نبره من خودم رو بیدار نگه داشتم. تا اتوبان قم و تهران بابایی گفت که خوابش می یاد  و ماشین زد کنار"، منم بهش دلستر دادم کمی خواب از سر بابایی پرید، تا...
22 ارديبهشت 1390

نام

دختر عزیزم من تو مسابقه انتخاب نام نی نی وبلاگ شرکت کردم :  اینم دلیل انتخاب نام زیبات   دختر عزیزم من و خاله مهرنوش 10 سال پیش  در دوره دانشجویی پیش روی یک مجله میهن دوست  به نام مهر ایران کار می کردیم و از یک آقای جوانی (بابایی شما) مقاله ای در مورد زن در ایران باستان داشتیم . و بابایی برخی ازواژه های که در زبان های فارسی،عربی ،انگلیسی،ایتالیایی، فرانسه و آلمانی در مورد زن به کار می روند بررسی کرده بود که تفاوت دیدگاه ایرانی و انیرانی در مورد زن رانشان دهد واژهای زیبایی مانند: بانو(:روشنایی)،کنشک(:کوجولوی دوست داشتنی)، دوشست(دوش آرمین"آنکه دوستش داریم")و نائیریکا(شیر زن)و.... این واژه همون دقت به دلم نشست بعدها که ف...
20 ارديبهشت 1390

نائریکا مریض شده

مامانی جون سلام دخترم بعد از چند روز تبت کامل قطع نشد من وبابایی خیلی نگرانت شدیم که چشمات هم نشون می داد که مریضی  آخه ما اول فکر می کردیم به خاطر دندونات تب کردی. خلاصه ما شب تو رو بردیم کلینیک اطفال بیمارستان مجیبیان و دکتر تو رو معاینه کرد و گفت:  که گلوت عفونت کرده و بی قراری و تبت به این علته، الهی من فدات بشم  که مامانی مواظبت نبود تو هم مریض شدی. ضمنا دکتر گفت: وزنت هم کمه و من باید به تو بیشتر غذا بدم تا خوب وزن بگیری. تو برای ولین بار مریض شدی و من مجبور شدم بهت دارو بدم .این اتفاق خوبی نیست اما امیدوارم زود خوب بشی و بی قراری نکنی. حالا که راحت خوابیدی  آخه می دونی فردا قرار با دوستای بابایی بریم بیرون خ...
17 ارديبهشت 1390

نائریکا با دندون

عسلم امروز   تو صاحب یه دندون سفید و تیز شدی   می دنم که چقدر سختی کشیدی تازه از دیروز تب کردی و خیلی بی قراری میکنی . منم به خاطر تو ناراحتم. دیروز من رفته بودم دانشگاه و تو حسابی حال خاله رو گرفته بودی و گریه کرده بودی وقتی من رسیدم،خونه هم گریه کردی . تازه مامان حسام و حسام جونم اومده بودند دیدنت، اما تو که همیشه خوش اخلاقی بد خلقی کردی... امروز خاله یاسمن اومد دیدنت برای تو یه اسباب بازی قشنگ کادو آورده بود و برای من یه کتاب به اسم" اگر فرزند دختر دارید" . خلاصه تو دوست جون ما رو خیلی دوست داشتی ، وقتی خاله رفت من تو رو گذاشتم تو کالسکه و رفتیم خرید و پیاده روی بعد از یک ساعت وقتی وارد خونه شدیم شروع کردی به گریه کرد...
16 ارديبهشت 1390

نائیریکا و اخلاق

مامن جونم سلام  عزیزم نمی دونم که تو این مطالبی که من برات می نویسم رو می خونی یا نه، من این وبلاگ رو برات درست کردم تا خاطراتت رو بنویسم و اسمش رو گذاشتم مامان روان شناس چون قصد دارم مراحل رشد شناختت رو  برای خودم و خودت بنویسم. دخترم چند روزه که  به مساله اخلاق فکر می کنم چند روز پیش از دانشجوها در این مورد پرسیرم و شور بختانه هیچکدوم در مورد این مساله فکر نکرده بودند و حتی اخلاق رو با رفتار اشتباه می گرفتند. من احساس افسردگی می کنم زمانی که می بینم خیلی از افراد انسانهای دیگه رو با دین و مذهبشون تقسیم می کنند و به خودشون اجازه می دند که به دیگران توهین کنند چون فکر می کنند،فقط فکر و اعتقاد خودشون درسته و هرگز به خودشون ...
15 ارديبهشت 1390

نائریکا ی هشت ماهه

سلام نفسم مامان جونم امروز هشت ماهه شدی کوچولوی من و چه زود بزرگ شدی  عزیزم تو دیگه می شینی ، ابراز احساسات می کنی ، به همه جای خونه سر می زنی ، غذا می خوری به محرکهای محیطی توجه می کنی    مامان جونم تو سفری که به نراق داشتیم کلی طرفدار پیدا کردی تو سفر که باید خاطراتش رو کامل برات بنویسم دور برت شلوغ بود و همه بغلت می کردند حالا برگشتی خونه و کسی نیست که بغلت کنه تو هم این رو می فهمی و آروم بازی می کنی چند از دوستای دانشگاه آذر جون( مامان نسیم )و اعظم جون که نویسنده کتاب کودک هست و کتابهاش رو برای تو فرستاده تا وقتی بزرگ شدی بخونی به اینجا سر زدند و برامون کامنت گذاشتند و من رو خیلی خوشحال کردند    ...
12 ارديبهشت 1390

خب جلو شکمت رو بگیر

مامان جونم امروز که من رفتم دانشگاه و شما پیش بابا جون موندی وقتی ار دانشگاه برگشتم تو داشتی می خوابیدی که من رو دیدی و خواب از سرت پرید من به تو شیر دادم و وقتی گذاشتمت روی زمین تو فوری خوابیدی و من رفتم سر کار وقتی برگشتم خونه تو من رو دیدی و شروع کردی به خندیدن  ... مامان جون ازت تعریف کرد و گفت: امروز فقط خندیدی. من گرسنه بودم ولی مگه تو بهم اجازه می دادی تا غذا بخورم.می خواستی که من بغلت کنم و بهت غذا بدم امروز هوا خیلی گرم شده بود تو هم کلافه شده بودی شب که می خواستم بخوابونمت خیلی گریه کردی   من وبابایی نگرانت شدیم تا آخر تو بغل من خوابت برد .. آخه مامان جون جلو شکمت رو بگیر همه چیز رو که نمی خورند  امر...
4 ارديبهشت 1390

نائیریکا و مامانش

    عسلم سلام             چند دقیقه پیش داشتی بازی می کردی و سر و صدا می کردی یه دفعه آروم شدی آومدم دیدم آروم  خوابیدی می خواهم یه کم از کارات تعریف کنم مامان جونم جدیدا دیگه یک لحظه هم دوست نداری تنها باشی هر وقت من از پیشت می رم شروع می کنی به صدا زدن من وقتی می یام پیشت آروم میشی و شروع می کنی به خندیدن  . دستات رو تکون می دی. وقتی خونه مامان جون هستی و من نیستم آرومی اما وقتی من رو می بینی شروع می کنی به غر زدن تا من بیام بغلت کنم   این روزا همه جای خونه سر  می زنی  و البته  زیر میز و مبل رو بیشتر از همه جا دوست داری و من باید مدام از زیر میز ت...
2 ارديبهشت 1390