نائیریکانائیریکا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

مامان روان شناس

نائیریکا و عکساش

                              نائیریکا به دوربین نگاه کن نه بابایی                                                    نائیریکای شلیته پوشیده   وای این مبلی که مامان شهلا برام خریده چه راحته  سپاس از همه دوستانی که می یاند به نائیریکا سر می زنند و نظر می دند ...
24 اسفند 1389

نائریکا و مامان پا شکسته

مامان جان چی بگم از کجا بگم .......   دیروز تو گریه کردی و من دویدم طرفت تا آروم بشی که پام پیچ خورد و خوردم زمین و پام درد گرفت و جیغ زدم  اما شما به من خندیدی  خیلی پام درد گرفت و شروع کردم به گریه کردن  و تو هم با من شروع کردی به گریه کردن ...  اولش دردش کم بود و من فکر کردم زود خوب میشه اما نشد من به مامان جون زنگ زدم و مامانی با دایی اومدن خونه ما تا من رو ببرند دکتر اما من بهشون گفتم با بابایی میرم.............. اما هنوز امیدوار بودم تا پام خوب بشه . شب خوابیدم اما دیگه نمی تونستم راه برم و تو رو گذاشتیم خونه ی مامانی و رفتیم بیمارستان شهید صدوقی و من رو گذاشتند تو ویلچر  و دکتر پای من رو معاینه &n...
24 اسفند 1389

نائیریکا و شایان

روز جمعه رفتیم خونه مامان بزرگ و قرار شد که بریم خونه خاله برای دیدن شایان که مریض بود  و برده بودنش دکتر و آقای دکتر براش امپول تجویز کرده بود  و ما همگی رفتیم ..............   یه کم از کارهای شایان تعریف کنم تا با هم بخندیم  شایان وقتی می خواهد تو رو ناز کنه می گه نا  ..نا و محکم می زنه تو سرت.... بعدش می خاست تو رو بغل کنه اما نمی تونست با گریه از باباش خواست تا این کار بکنه و می گفت بایا ..بایا از باباش می خاست که تو رو مثل عروسکاش آویزون کنه به دیوار تا کسی با تو بازی نکنه وای یعنی حسودیش می شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خاله هم هر عروسکی به تو می داد اون زود ازت می گرفت و اشاره می کرده تا بزنند به دیوار امان از دست این...
22 اسفند 1389

نائیریکا و وبلاگش

عزیزم چند روز پیش خاله هنگامه از آمریکا زنگ زد بابای هم به خاله گفت که تو یک وبلاگ داری و ادرسش رو براشون فرستاد ........ امروز که بابایی با مهدی صحبت کرد و احوال خاله رو پرسید خاله داشت گریه می کرد خاله دلش برای مامان شهلا خیلی تنگ شده و حتما دوست داشت اونم تو رو ببینه..............  منم دوست داشتم  امروز که باباجون و عموها خونه ما بودند جای مامان شهلا خیلی خالی بود اگه بود هردوتایتون همدیگه رو خیلی دوست داشتید....  این گلها هم برای مامان شهلا عزیزمون که همیشه به یادش هستیم ...
22 اسفند 1389

نائیریکا مهمون داره

عسلم امروز ساعت 3 بابا بزرگ تماس گرفت و گفت که ما داریم می یایم یزد تا دخملی رو ببینیم  منم گفتم قدمتون روی چشم .... حالا باباجی، عمو وحید و عمو امیر عباس خونه ما هستند و دارند با تو بازی می کنند و تو هم داری دلبری می کنی . هی می خندی خلاصه همگی از دیدن تو ذوق کردند و خالا هم خوابیدی داری بالا پایین می پری ما همه تو رو خیلی دوست داریم ...
22 اسفند 1389

نائیریکا سوپ می خوره

نائیریکا جونم دیروز من برات سوپ پختم با گوشت، برنج و سبزی شما هم خیلی هم دوست داشتی منم همه رو بهت دادم خوردی و چتد ساعت بعد دلت درد گرفت ...و شروع کردی به گریه کردن و اشک گلوله،گلوله که حالا نریز کی بریز. منم می دونستم اشتباه از خودم بوده و به تو زیادی سوپ دادم باهات همدردی کردم . تو هم نذاشتی تا صبح بخوابم تازه منم می خواستم ترای یکی از مراجعین طرح درمان بریزم که نتونستم ولی دیگه عصر حالت کاملا خوب شد و خاله رو اذیت نکردی. مامانی دوست دارم ...
22 اسفند 1389

نائیریکا شیطون شده

عسلم باید یه کم تعریف کنم: خیلی دوست داری بری زیر میز و اونجا بازی کنی.  دیگه با روروئکت  به همه جای جای خونه سر می زنی و یادگرفتی هدفدار حرکت کنی، من می نشینم و تو سریع حرکت می کنی و می ایی طرف من  دقایقی پیش نان خوردی و حالا هم داری سیم لپ تاپ رو می خوری .... من و بابایی خیلی دوست داریم ...
22 اسفند 1389