نائیریکای تنهاپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپ
سلام عزیزکم
داشتم اسم پست رو می نوشتم که تلفن زنگ زد و تو ادامه اسم پست رو تایپ کردی و ارسال هم کردی.
نخست از همه دوستانی که با کامنتهای با من احساس همدردی کردند و به من دلداری دارند سپاسگزارم.
با این که خیلی از دوستان فقط دوستان مجازی هستند . اما باعث شدند من احساس تنهایی نکنم.
من و بابایی خوبیم و خدا رو شکر از بودن در کنار هم احساس شادی می کنیم.
دوم: علت آپ نکردن وبلاگ، نگرانی در مورد حال بابایی و ادامه دار بودن دغدغه ها و اینکه از 3 مهر من هر روز صبح و بعد از ظهر کلاس دارم یا باید برم کلینیک و مجبورم تو رو تنها بزارم و خیلی دلم برات تنگ میشه تو هم اول مه ازت جدا می شم گریه می کنی و دل من رو آتیش میزنی اما بعد آروم میشی. البته روز 6 مهر خیلی بابایی رو اذیت کرده بودی و فقط گریه کرده بودی.
بزار یه کم از کارات بگم
تو حالا صاحب 5 تا دندون هستی و بابایی بهت می گه کم دندون
روز 4 مهر عروسی پسر خاله من بود و تو برای اولین بار با من اومدی عروسی تو عروسی اول ست می زدی و نی نی نای میکردی اما بعد خسته شدی و از بغل من پایین نیومدی.
دیگه کلی زبون باز کردی و روز 20 شهریور که دوست بابا ییاومده بود یزد و ما رفته بودیم مسجد حامع دم در مسجد شروع کردی به صدا زدن آبه آبه............. دیگه مستقل شدی و هر وقت آب می خواهی خودت می گی و من هم بهت لیوان آب رو می دم و خودت می خوری.
از مبلها خودت می ری بالا و می آیی پایین
وقتی چیزی رو می خواهی اشاره می کنی تا بهت بدیم و بادست به ما می گی بیاییم و وقتی ما بهت میگیم تو بیایی سرت رو تکون می دی و با انگشتت می گی نه نه............البته آخر ما مجبورت می کنیم خودت بیایی.
این روزها خودت می خواهی غذا بخوری و بیشتر با غذا بازی می کنی...........
کمی هم سرما خوردی خدا کنه زود خوب بشی.
این هفته عروسی دایی هست روز پنج شنبه 14 مهر و رزو جمعه 15 مهر عروسی بابک و سپیده جون هست. سپیده به من زنگ زده بود و می گه خیلی بهت خوش می گذره پشت سر هم داداشات رو داماد می کنی. البته باید بگم بابک دوست بابایی تو همه مراحل زندگی در کنار ما بود و این رو ثابت کرد دوری راه نمی تونه دوستهای خوب رو از هم جدا کنه.............
بابک بیشتر هرفرد دیگه ای در کنار ما بوده و البته یک وجه مشترک با تو د اره هر دوتاتون متولد 11 شهریور هستید.
سپیده و بابک همدیگه رو خیلی دوست دارند و خانواده فهیمی دارند که از اونها حمایت می کنند.
ما هم قراره اگه خدا بخواد و مشکلی پیش نیاد روز جمعه بیاییم تهران و شنبه برگردیم و البته یک روز بیشتر تهران نیستیم.
با عرض پوزش از دوستان عکسها در پست بعدی
به قول نیلوفر :"یادم نرود :
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست"