بوی ماه مهر
نانک من سلام
امروز آخرین روز شهریور هست و امروز کلاس اولیها رفتند مدرسه، این رو صبح فهمیدم، آخه خانم مدیر داشت،سر صف صحبت می کرد وصداش تو خونه ما هم می یومد.
این روزها حس خاصی دارم نمی دونم اسمش رو چی بزارم. یاد دوران مدرسه می افتم و بیشتر یاد دوران دانشگاه و فکر می کنم اومدم تهران و دلم برای خونه تنگ شده، و امروز این حس رو داشتم با اینکه دیروز خونه مامانی بودم، دلم تنگ شده بود و می خواستم بریم خونه مامانی که شما خوابیدی و 3 ساعت خواب بودی و من نرفتم. این روزها دوباره فکر می کنم تنهام و سردرگم
همیشه تو تابستون کتاب می خوندم و نقد می کردم. امروز داشتم با خودم فکر می کردم مدتهاست یک کتاب خوب نخوندم. باید دوباره مثل قبل کتابخون بشم. فکر می کنم کمی سطحی شده ام کتاب بهم کمک می کنه تا عمیق فکر کنم و ساعتها یک موضوع خوب برای فکر کردن داشته باشم.
همیشه اول مهر به خودم قول می دادم درسام رو خوب بخونم، البته بیشتر وقتها به قولم عمل می کردم.
اولین بار بعد از اینکه لیسانس گرفتم و روز اول مهر بیکار بودم ، خیلی گریه کردم انگار باید همیشه من برم مدرسه........
البته فقط اون یک سال بود چون سالهای بعد من دوباره رفتم برای ادامه تحصیل و چندی سالی برای تدریس
اما باز همان حس قدیمی
دارم به مدرسه تو فکر می کنم، وای من تو رو چه مدرسه ای ثبت نام کنم.............
ودوباره ذوق می کنم تو 6 سال دیگه می ری کلاس اول آخی
امروز من بابایی اینقدر ذوق کردیم ( از بس بی جنبه هستیم )
دیگه من این روزها مجبورم تو رو بزارم خونه مامانی آخه من هر روز روزهای زوج از ساعت 1 تا 5 کلاس دارم، که البته 1 ساعت رفت و آمد رو باید بهش اضافه کنی.
خیلی دلم برات تنگ میشه ، می دونم که تو هم همین حس رو داری