نائیریکا در سال نو
مامان جونم سلام
در سال جدید وقت نکردم خاطراتت رو بنویسم از روز 28 اسفند باید برات بنویسم
روز 28 اسفند شنبه رفتیم بیرون وبرات لباس عید خریدیم وقتی اومدیم خونه بابایی گفت ما تهران نمی ریم و لج کرده بود که من می خام درس بخونم خلاصه کلی حرف زدیم و تصمیم گرفتیم بییام تهران و ساعت 6 از یزد راه افتادیم و ساعت 1 رسیدم تهران من از بابایی خواستم از دم در دانشگاه علامه رد بشه از دم در خوابگاه .......... و تو خواب بودی و من همه خاطراتم رو برات می گفتم و اینکه چه زود گذشت............
29 اسفند بعد از ظهر رفتیم پاساژ دنیای نور و من برات یه کاپشن خوشکل خریدم و تو راه برگشت قرار بود که عمو وحید ماهی و سبزه بخره که نخرید و من بابایی رفتیم سبزه و ماهی خریدیم و رفتیم خونه و سفره هفت سین رو چیدیم با کمترین امکانات........و تو مدام داشتی دلبری می کردی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی