نائیریکانائیریکا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

مامان روان شناس

نائیریکا در سال نو

مامان جونم سلام در سال جدید وقت نکردم خاطراتت رو بنویسم از روز 28 اسفند باید برات بنویسم روز 28 اسفند شنبه رفتیم بیرون وبرات لباس عید خریدیم وقتی اومدیم خونه بابایی گفت ما تهران نمی ریم و لج کرده بود که من می خام درس بخونم خلاصه کلی حرف زدیم و تصمیم گرفتیم بییام تهران و ساعت 6 از یزد راه افتادیم و ساعت 1 رسیدم تهران من از بابایی  خواستم از دم در دانشگاه علامه رد بشه از دم در خوابگاه .......... و تو خواب بودی و من همه خاطراتم رو برات می گفتم و اینکه چه زود گذشت............ 29 اسفند بعد از ظهر رفتیم پاساژ دنیای نور و من برات یه کاپشن خوشکل خریدم و تو راه برگشت قرار بود که عمو وحید ماهی و سبزه بخره که نخرید و من بابایی رفتیم سبزه و ماهی خری...
17 فروردين 1390

نائریکای خنده رو

                                                        سلام دخمل خنده روی من  دیروز من وتو دوباره تنها بودیم من که دیکه نمی تونستم کار کنم فقط با تو بازی کردم  نمی دونم چرا اینقدر می خندیدی  و دل من رو می بردی . من هزار بار بغلت کردم و خدا رو شکر کردم که تو رو دارم .  دیروز تو روروئکت بودی من دیدم که آرومی و حرکت نمی کنی بعد دیدم آروم خوابیدی  وای خدای من                           &nb...
26 اسفند 1389

نائیریکا هوای مامانش رو داره

                           سلام خوشکل مامان خوشبختانه بر خلاف گفته آقای دکتر من دیشب درد نداشتم و تا صبح راحت بودم .............. امروز با صدای زنگ موبایل بیدار شدم .  خاله مامان نی نی از دوستای نی نی سایت نگران من شده بود و تماس گرفته بود تا حال من رو بپرسه و ما باهم حرف زدیم بعد از اون خاله سمیرای مهربون زنگ زد و خاله مهشید هم پیامک داد . مامانی من خیلی خوشحال شدم که دوستایی به این خوبی دارم و خیلی دوسشون دارم  مامانی تو که قلبت پاکه برای خاله سمیرا دعا کن تا یه نی نی خوشکل بیاره تا با تو بازی کنه.............. خدای مهربون تو سال نو دل خاله رو شا...
25 اسفند 1389

نائیریکا و عکساش

                              نائیریکا به دوربین نگاه کن نه بابایی                                                    نائیریکای شلیته پوشیده   وای این مبلی که مامان شهلا برام خریده چه راحته  سپاس از همه دوستانی که می یاند به نائیریکا سر می زنند و نظر می دند ...
24 اسفند 1389

نائریکا و مامان پا شکسته

مامان جان چی بگم از کجا بگم .......   دیروز تو گریه کردی و من دویدم طرفت تا آروم بشی که پام پیچ خورد و خوردم زمین و پام درد گرفت و جیغ زدم  اما شما به من خندیدی  خیلی پام درد گرفت و شروع کردم به گریه کردن  و تو هم با من شروع کردی به گریه کردن ...  اولش دردش کم بود و من فکر کردم زود خوب میشه اما نشد من به مامان جون زنگ زدم و مامانی با دایی اومدن خونه ما تا من رو ببرند دکتر اما من بهشون گفتم با بابایی میرم.............. اما هنوز امیدوار بودم تا پام خوب بشه . شب خوابیدم اما دیگه نمی تونستم راه برم و تو رو گذاشتیم خونه ی مامانی و رفتیم بیمارستان شهید صدوقی و من رو گذاشتند تو ویلچر  و دکتر پای من رو معاینه &n...
24 اسفند 1389

نائیریکا و شایان

روز جمعه رفتیم خونه مامان بزرگ و قرار شد که بریم خونه خاله برای دیدن شایان که مریض بود  و برده بودنش دکتر و آقای دکتر براش امپول تجویز کرده بود  و ما همگی رفتیم ..............   یه کم از کارهای شایان تعریف کنم تا با هم بخندیم  شایان وقتی می خواهد تو رو ناز کنه می گه نا  ..نا و محکم می زنه تو سرت.... بعدش می خاست تو رو بغل کنه اما نمی تونست با گریه از باباش خواست تا این کار بکنه و می گفت بایا ..بایا از باباش می خاست که تو رو مثل عروسکاش آویزون کنه به دیوار تا کسی با تو بازی نکنه وای یعنی حسودیش می شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خاله هم هر عروسکی به تو می داد اون زود ازت می گرفت و اشاره می کرده تا بزنند به دیوار امان از دست این...
22 اسفند 1389