نائیریکانائیریکا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

مامان روان شناس

نائیریکا در روز سوم عید

در روز سوم عید باباجی تصمیم گرفتند برند سفر .......... اما از صبح بابایی و عموها با تو بازی کردند و عکس گرفتند ساعت 1 راه افتادیم  من و بابایی هنوز تصمیم نگرفته بودیم که بریم سفر یا نه ......... تا دو راهی یزد و اصفهان تصمیم گرفتیم با بابا جی همسفر بشیم و رفتیم تا ساعت 11 رسیدیم زرین شهر، عمه سوری و خانواده از روز قبل ویلا گرفته بودند و منتظر ما بودند ............ تو هم خیلی آروم بودی و فقط می خندیدی ...
23 فروردين 1390

نائیریکا و عید

  مامانی سال 90 سال خرگوش سال شادی برات باشه ما همگی روز عید دور سفره هفت سین جمع شدیم  و از باباجی عیدی گرفتیم   امسال عید من و بابایی کلی حالمون گرفته شد  چون قرار نبود بریم خونه روان شاد مامان بزرگ بابایی ... ما با عموها و بابابزرگ رفتیم بهشت زهرا تا تو مامان شهلا رو ببینی و یه آرمگاه شهدا هم رفتیم و من از این مردان پاک خواستم تا تو همیشه سالم باشی خیلی هم دلم گرفت و یاد مادر همه این بزرگان افتادم که چه سخته از دست دادن فرزند.... بعد از ظهر رفتیم خونه عمو بابایی و تو از عموجان عیدی گرفتی .. نمی دونی چقدر فائزه و فهیمه و عمو و زن عمو از دیدن تو  ذوق کرده بودند بعد رفتیم ولنجک خونه عمه...
17 فروردين 1390

نائیریکا در سال نو

مامان جونم سلام در سال جدید وقت نکردم خاطراتت رو بنویسم از روز 28 اسفند باید برات بنویسم روز 28 اسفند شنبه رفتیم بیرون وبرات لباس عید خریدیم وقتی اومدیم خونه بابایی گفت ما تهران نمی ریم و لج کرده بود که من می خام درس بخونم خلاصه کلی حرف زدیم و تصمیم گرفتیم بییام تهران و ساعت 6 از یزد راه افتادیم و ساعت 1 رسیدم تهران من از بابایی  خواستم از دم در دانشگاه علامه رد بشه از دم در خوابگاه .......... و تو خواب بودی و من همه خاطراتم رو برات می گفتم و اینکه چه زود گذشت............ 29 اسفند بعد از ظهر رفتیم پاساژ دنیای نور و من برات یه کاپشن خوشکل خریدم و تو راه برگشت قرار بود که عمو وحید ماهی و سبزه بخره که نخرید و من بابایی رفتیم سبزه و ماهی خری...
17 فروردين 1390