سال 91 و عقد عمه
سلام عزیزکم
ببخشید اینقدر دیر اومد، آخه مگه شما اجازه می دی
سال 91 داره تموم میشه و تو هر روز و هر روز بزرگتر و بزرگتر میشی . سال 91 سال خیلی خوبی نبود، مخصوصا با افزایش قیمتها در نیمه دوم سال و نگرانی مردم و فشار اقتصادی.
اما روز 25 اسفند عقد عمه سپیده بود که تو خیلی دوستش داری قبل از مراسم رفته بودیم خونه مامان بزرگ تا خاله فروغ وهای من رو درست کنه و شما هم هی می گفتی منم می خوام خوشکل بشم آخه مامان جون تو که خیلی خوشکلی ........ قشنگ نشستی خاله موهات رو سشوار کشید . برات روژ و سایه زد و خاله تعجب کرده بود با اینکه موهات کشیده می شده هم اصلا تکون نمی خوردی . ، از اول مراسم بگم که عمه یک لباس سبز قشنگ پوشیده بود با یک آرایش خیلی خوشگل ، خیلی ناز شده کلا همه چیز با سلیقه بود و سفره عقد هم خیلی قشنگ بود. اول پریدی تو بغل عمه و کلی عکس گرفتی ، تو مراسم همم هی می خواستی بری بغل عمه تا یه بار از دست من در رفتی و خودت رسوندی به عمه رفتی تو بغلش ........ ار لباس عمه خیلی خوشت اومده بود و دوست داشتی با عمهبرقصی ، دامنت رو مثل عمه می گرفتی بالا و پاهات رو مثل اون تکون می دادی، تازه یه جا که عمه کفشش رو در اورد تو هم فوری کفشت رو در اوردی، تازه وقتی می رفتی می نشستیم هی عمه رو صدا می کردی هی هی عمه ............
علی آقا ( آقای داماد) هم به شما شاباش دادند.................. البته تو تو عروسی فقط خیار خوردی و ممن نگران دل درد شبانه شما بودم که البته دل درد گرفتی... تازه وقیت بابایی می خواست بیاد سر سفره عقد با عمه عکس بگیره شما هی تعارف می کردی بفرمایید بابایی .. بفرمایید بابایی ........
اینم عکس سفره عقد
ما هم برای سپیده جون آرزوی خوشبختی می کنیم .........
...............
هسته البالو
روز 21 اسفند یکی از دانش آموزهای من به من یه دونه ترشک داد تا برای تو بیارم و من برات اوردم بهت دادم و خوردی و بهت گفتم هسته ها رو بریز تو سطل زباله و تو هم این کار رو کردی و 1 دقیقه بعد من رو صدا زدی مامان مامان!!! دماغ ............ می خواستی هسته رو در بیاری وقیت بهت گفتم دست نزن تو دیگه دست نزدی ....... من رفتم موچین بیارم تا درش بیارم اما نتونستم و البته در هم دعوا کردم و تو هم خجالت کشیدی و من زنگ زدم اورژآنس و بهم گفتم دست بهش نزنم و ببرمت اورژانس بیمارستان شهید صدوقی و البته من گفتم مشخص و فقط نیاز پنس داره و بردمنت درمانگاه و درانگاه در کمال خونسردی گفتند پنس نداریم .............
تو هم تو راه ایستاده خوابت برد و من تو رو بغل کرده بودم و نمی دونستم چی کار کنم و دلم برای خودم سوخت ........... آخه اون روز هم بابایی ماشین رو برده بود و من ماشین نداشتم ......
بعد بردت اورژانس فرخی و اونجا پزشک کشیک دکتر زارع مدیر درمان بود، که چون من قبلا کارمند دانشگاه بودم من رو می شناخت و تو رو معاینه کرد و گفت هسته مشخص نیست و یک نامه به من داد و تا بدون نوبت ببرم پیش متخصص ، دکتر عتیقه چی ، به لطف دکتر زارع به من وقت دادند و در هیمن حین که منتظر بودیم شما موز و بستنی می خواستی ...... دکتر تو رو معاینه کرد و من رو دعوا کرد که چرا دستکار ی کردم . بعد یک قطره داد تا بریزم تو بینیت و بعد از 10 دقیقه تو رو معاینه کرد و گفت تو هسته رو قورت دادی . به همین راحتی ...............همه مریضهایی هم که منتظر بودند کلی نگرانت شده بودند و خوشبختانه گذشت و تو تو خیابابون بعد ما با ماشین بزرگ ( اتوبوس ) اومدیم خونه. وقتی رسیدیم خونه من بهت گفتم ببین چقدر من رو اذیت می کنی !!!! تو هم گفتی من که تو رو اذیت نکردم خوب شدم ............ به همین راحتی . وای که من چقدر ترسیده بودم..
کلی خاطره ها ننوشته دارم . برم به کارهام برسم حالا شما با بابایی رفتی آموزشگاه که من وقت کردم بنویسم