نائیریکانائیریکا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

مامان روان شناس

سال 91 و عقد عمه

1391/12/27 22:43
نویسنده : مامانی
1,436 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزکم

ببخشید اینقدر دیر اومد، آخه مگه شما اجازه می دی

سال 91 داره تموم میشه و تو هر روز و هر روز بزرگتر و بزرگتر میشی . سال 91 سال خیلی خوبی نبود، مخصوصا با افزایش قیمتها در نیمه دوم سال و نگرانی مردم و فشار اقتصادی.

اما روز 25 اسفند عقد عمه سپیده بود که تو خیلی دوستش داری  قبل از مراسم رفته بودیم خونه مامان بزرگ تا خاله فروغ وهای من رو درست کنه و شما هم هی می گفتی منم  می خوام خوشکل بشم آخه مامان جون تو که خیلی خوشکلی ........ قشنگ نشستی خاله موهات رو سشوار کشید . برات روژ و سایه زد و خاله تعجب کرده بود با اینکه موهات کشیده می شده هم اصلا تکون نمی خوردی . ، از اول مراسم بگم که عمه یک لباس سبز قشنگ پوشیده بود با یک آرایش خیلی خوشگل ، خیلی ناز شده کلا همه چیز با سلیقه بود و سفره عقد هم خیلی قشنگ بود. اول پریدی تو بغل عمه و کلی عکس گرفتی ، تو مراسم همم هی می خواستی بری بغل عمه تا یه بار از دست من در رفتی و خودت رسوندی به عمه رفتی تو بغلش ........ ار لباس عمه خیلی خوشت اومده بود و دوست داشتی با عمهبرقصی ، دامنت رو مثل عمه می گرفتی بالا و پاهات رو مثل اون تکون می دادی، تازه یه جا که عمه کفشش رو در اورد تو هم فوری کفشت رو در اوردی،  تازه وقتی می رفتی می نشستیم هی عمه رو صدا می کردی هی هی عمه ............

علی آقا ( آقای داماد) هم به شما شاباش دادند.................. البته تو تو عروسی فقط خیار خوردی و ممن نگران دل درد شبانه شما بودم که البته دل درد گرفتی... تازه وقیت بابایی می خواست بیاد سر سفره عقد  با عمه عکس بگیره شما هی تعارف می کردی بفرمایید بابایی .. بفرمایید بابایی ........  

اینم  عکس سفره عقد

ما هم برای سپیده جون آرزوی خوشبختی می کنیم .........

...............

هسته البالو

روز 21 اسفند یکی از دانش آموزهای من به من یه دونه ترشک داد تا برای تو بیارم و من برات اوردم بهت دادم و خوردی و بهت گفتم هسته ها رو بریز تو سطل زباله و تو هم این کار رو کردی و 1 دقیقه بعد من رو صدا زدی مامان مامان!!! دماغ ............ می خواستی هسته رو در بیاری وقیت بهت گفتم دست نزن تو دیگه دست نزدی ....... من رفتم موچین بیارم تا درش بیارم اما نتونستم و البته در هم دعوا کردم و تو هم خجالت کشیدی و من  زنگ زدم اورژآنس و بهم گفتم دست بهش نزنم و ببرمت اورژانس بیمارستان شهید صدوقی و البته من گفتم مشخص و فقط نیاز پنس داره و بردمنت درمانگاه و درانگاه در کمال خونسردی گفتند پنس نداریم .............

تو هم تو راه ایستاده خوابت برد و من تو رو بغل کرده بودم و نمی دونستم چی کار کنم و دلم برای خودم سوخت ........... آخه اون روز هم بابایی ماشین رو برده بود و من ماشین نداشتم ......

 

بعد بردت اورژانس فرخی و اونجا پزشک کشیک دکتر زارع  مدیر درمان بود، که چون من قبلا کارمند دانشگاه بودم من رو می شناخت و تو رو معاینه کرد و گفت هسته مشخص نیست و یک نامه به من  داد و تا بدون نوبت ببرم پیش متخصص ، دکتر عتیقه چی ، به لطف دکتر زارع به من وقت دادند و در هیمن  حین که منتظر بودیم شما موز و بستنی می خواستی ...... دکتر تو رو معاینه کرد و من رو دعوا کرد که چرا دستکار ی کردم . بعد یک قطره داد تا بریزم تو بینیت و بعد از 10 دقیقه تو رو معاینه کرد و گفت تو هسته رو قورت دادی . به همین راحتی ...............همه مریضهایی هم که منتظر بودند کلی نگرانت شده بودند و خوشبختانه گذشت و تو تو خیابابون بعد ما با ماشین بزرگ ( اتوبوس ) اومدیم خونه.                               وقتی رسیدیم خونه من بهت گفتم ببین چقدر من رو اذیت می کنی !!!! تو هم گفتی من که تو رو اذیت نکردم خوب شدم ............ به همین راحتی . وای که من چقدر ترسیده بودم.. 

 کلی خاطره ها ننوشته دارم . برم به کارهام برسم حالا شما با بابایی رفتی آموزشگاه که من وقت کردم بنویسم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان نیکان
29 اسفند 91 21:41
برآمد باد صبح و بوی نوروز به کام دوستان و بخت پیروز مبارک بادت این سال و همه سال همایون بادت این روز و همه روز سالی پر از شادکامی ، بهروزی ، سلامتی و موفقیت براتون آرزو مندم نوروزتان خجسته و پیروز ، ایامتان به کام.
sepide
4 فروردین 92 12:03
سال نو مبارک عزیز دلم سال 91 با همه ی روزای خوب و بدش تموم شد،اتفاقای خوب و بد خیلی بود،سعی کردم روزا و اتفاق بدش رو توی همون سال جا بذارم و فقط با خوبی هاش وارد یه سال نو بشم امیدوارم این سال واسه همه سال خوبی باشه واسه ماها بهتر...!!! برات یه سال آروم و پر از اتفاقای خییییییلی خوب آرزو می کنم نفس عمه بازم مثل همیشه یه عالمه دلبری کردی... اول از همه که دل خودم،اولش وقتی اومدی بغلم دوست نداشتم ازت جدا بشم،سرتو چسبونده بودی بهم و یه عالمه آرامش بهم دادی و قلب من که تا اون موقع داشت از جاش کنده می شد با حضور تو و مامانی و بابایی آروم گرفت... عزیز دلم،عشق عمه اون شب اینقدر دلبری کردی بودی که بلافاصله بعد از رفتن مهمونا یه مشت گنده برات اسپند دود کردیم و صدقه کنار گذاشتیم... یکی از دوستام اون شب می خواست بدزدتت!!!! قربون چشمای خوشگلت بره عمه
زهره مامان هلیا
5 فروردین 92 10:57
سلام عزیزم سال نو مبارک
مامان حسني
5 فروردین 92 15:23
سلام سلام صدتا سلام سال نو مبارك چقدر ازخوندن اون مورد هسته البالو نگران شدم خداراشكرهزار باركه بخيرگذشت منم تو بچگي يه بارنخود كرده بودم تو دماغم وبردنم درمانگاه وبا پنس دراوردن كارخيرا مهم كمبارك باشه هميشه به خوشحالي وشادي انشالله دوستتون دارم خيلي زياددددددددد ناييريكاجونم را ازطرف من ببوس
من و برادرم
7 فروردین 92 17:24
سلام سال نو مبارک. به من هم سر بزن.
مامان نوژا
21 اردیبهشت 92 11:49
وای امان از شیطنت بچه ها