نائیریکانائیریکا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

مامان روان شناس

نائیریکای عزیز من

1391/11/13 21:10
نویسنده : مامانی
1,944 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بت زیبای من 

دختر مهربون من ببخشید این همه مدت برات ننوشتم . البته علت داشتم . دوهفته ای درگیر آنفولانزا بودم البته هنوز هم خوب نشدم . بعد خودت هم مریض شدی . حالا هم بابایی مریضه 

بزار برات بگم نفس مامان

تو دیگه دختر مستقل شدی . و کلی تو کارهای خونه به من کمک می کنی . کشوهای اتاقت رو مرتب می کنم . می یای قفسه ها رو بهم می ریزی .

عاشق بازی کردن هستی مدام دست من و بابایی رو می گیری و می گی بازی کنیم: آلیسا آلیسا ....... ه خودت می خونی و می گی هی و پا می شی و می شینی

خونه مامان بزرگ می ری اونجا کلاغ پر بازی می کنی و خودت می خونی : کلاغ پر گنجیشک ( گنجشک ) پر و بعدش فیدون ( فریدون پر ) و می خونی فیدون که پل نداله خودش خبر نداله ....... و فروگ ( فروغ ) پر ........... شایان پر 

خاله ها  و بابابزرگ عاشق این فیدون گفتن تو شدن و هی از می پرسند دختر کی هستی و تو می گی : فیدون 

فریدون کجاست ؟ رفته سر کار ، کیلاس ( کلاس) داله( داره)

البته همیشه می گی بریم خونه بوزرگه ( مامان بزرگ ) هر وقت که مامان بزرگ نباشه کلی می پرسی بوزرگه کجاست و وقتی بوزرگه می یاد و اگه به تو بالای چشمت ابروه بهت بر می خوره و باهاش دعوا می کنی . دستت رو می زاری روی کمرت و بهشون می گی :(هیس . بابام می یاد تو رو دعوا می کنه و دستت رو نشون می دی می یاد کتکت می زنه )و در نهایت بهش شلیک می کنی . کلا این دعوای هر روزه شما برای خودش ماجرایی هست.

خاله مژگان رو خیلی دوست داری و مدام صداش می کنی تا بیاد پایین و باهات بازی کنه.

مامان بزرگ و بابا بزرگ خیلی دوست دادند و کلی ذوق می کنند وقتی با تو بازی می نند و برات بستنی و تنقلات می خرند . 

بابابزرگ همیشه از تو تعریف می کنه وقتی تو رو با خودش می بره بیرون

 نائیریکا و ماجرای مهد کودک

مهد کودک رفتن شما چند مرجله داشت . مرجله اول علاقه مندی شما بود و در مرجله بعد با عوض شدن مربیت اصلا مهد دوست نداشتی و با اومدن مربی جدید ، خیلی به مهد علاقه مند شدی. و هر روز نی خواهی بری کودک.

 

مدیر مهد می گه خیلی مهربونی با همه دوستی

با مربیت هم کلی دوستی و الکی بهونه من رو می گیری تا خاله بغلت کنه......

دانش آموزهای من برام هر روز گل نرگس می یارند و من هم چند شاخه از اون رو برا ی مربیت می  یارم 

بگذریم از اینکه تو دی ماه چه سختی برای بردنت به مهد کشیدم . به علت سرمای هوا هر روز شیشه ماشین یخ می زد و من صبح نیم ساعت زودتر می رفتم ماشین رو روشن می کردم و تو  رو توی پتو می پیجیدم تا سرما نخوری و بعضی روزها باز هم تو سردت بود و گریه می کردی که سردته ، امان از پراید و بخاریش

اما تو ماه بهمن هوا خیلی گرم شده و  و من هر روز که می یام دنبالت می بینم روپوش مهد رو در آوردی و  با لباس تو خونه  داری برای خودت بازی می کنی وقتی از مربیها می پرسم ، می گند ما رو مجبور کرده روپوشش رو در بیاریم.

اندر حکایت گم شدن کلید

 

شما خیلی به کلید در حیاط علاقه داری و مدام می رفتی روی مبل و کلید رو در می آورد یو هر وقت من کلید رو می خواستم و بهت می گفت تو می رفتی می آوردی اما یکبار که بهت گفت تو رفتی زیر میز رو نگاه کردی و گفتی :کلی نیس و این پورسه گم شدن کلید 1 ماه طول کشید و هر بار بهت می گفتم تو زیر مبل و میز رو نگاه  می کردی و  لباسها روی بند داخل حیاط مونده بود و من در این مدت لباسها رو باید داخل خونه خشک می کردم . من هم تو این مدت  بیکار ننشسته بودم یه خونه تکونی اجباری  انجام دادم . هه کمدها و کشوخا رو مرتب کردم اما کلید پیدا نشد که نشد . در فکر آوردن کلید ساز بودم . بگذریم که بابا جون هی غر می زد . بعد گذشتن یک ماه اندی شما عکست رو داخل رو روئکت دیدی و رفتی رو رئک رو اورید اما تشک رو روئک روی بند بود و وقتی اون رو خواستی من از پنجره بهت نشون دادم . و بهت گفتم لید کجاست و تو رفتی کنار بوفه و گفتی کلید وقتی بابایی رفت نگاه کرد شما کلید رو انداخته بودی تو بوفه و بعد گذشت این همه وقت یادت بود  ............ و  من و باباییتعجب

 

جملات که این روزها تکرار می کنی

مامان چه کا موکنی ؟( چه کار می کنی

این چی شیه این ؟( ای چیه)

چه طو شد؟

بعد از اینکه خودت و یا فرد دیگه ای عطسه می کنه می گی : سرما خوردی ؟ اوفه نشی (  یاد اون روزی که من سرما خورده بودم . بهم سرم زده بودم.)

دد می کنه ( درد می کنه ) وقتی دلت درد می گیره این رو می گی . یا از ما سوال می پرسی

شبها همیشه منتطر بابایی هستی تا در رو براش باز کنی

با هرکس هم تلفنی حرف می زنی براش توضیح می دی که بابا رفته سر کار

این روزها دارم به این مسئله ایمان می یارم که بیشتر رفتارهای آدمی ناشی از ژنتیک هست و وقتی به رفتارهای تو نگاه می کنم . خیلی از مسائل رو ما به تو آموزش ندادیم .  مثلا اینکه تو خیلی زود بهت بر می خوره و قهر می کنی .هفته قبل ماهی شیشه ای من رو پرت کردی و شکستی و بابایی تو رو دعوا کرد و بعد من بهت گفتم برو از بابای عذر خواهی کن و بوسش کن و تو رفتی بابای رو ببوسی و بابایی بهت گفت چرا ؟؟؟؟؟/ تو زدی زیر گریه و به من گفتی بریم بخوابیم و چون خوابت نمی یومد و به من گفتی آب می خوام . من بهت گفت بابایی بیداره برو ازش بگیر و تو گفتی: مامانی من خوابم می یاد و سه بار دیگه تو درخواست دیگه ای داشتی که من ارجاع دادم تو رو به بابایی و تو هر بار گفتی خوابم می یاد و تا اینکه خوابت برد.

و دیشب فهر کرده و بودی و زانوت رو بغل کرده بودی و رفته بودی گوشه آشپز خونه نشسته بودی و اینقدر نشستی تا بابایی دلش سوخت و اومد تو رو بغل کرد و تو آشتی کردی .................. بیشتر وقتی خجالت می کشی قهر می کنی

هر روز خودت سرگرم می کنی . بازی می کنی، با جور چین هات بازی می کنی. نقاشی می کشی ، با وسایل آشپزخانه بازی می کنی. کلا خونه رو بهم می ریزی. در کارهای خونه هم کلی به من کمک می کنی، ظرف می شوری و شیشه پاک می کنی.و........

دقیقا رفتارهای بابایی ولی من اصلا نمی تونم قهر کنم.

مثل مامان شهلا هم علاقه مند به طلا هستی..............

مثل خاله مریم همیشه خوشحالی 

مثل خاله مژگان شیطونی می کنی

عزیزکم حالا هم بابایی رفتید پارک . جوآب ( جوراب ) بابایی رو آوردی پاش کردی و گفتی لباسش رو  بتوشه ( بپوشه ) و موقعه خدا حافظی به من گفتی: مامانی بلدی پارکو خودت بیا

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

sepide
17 بهمن 91 12:00
دختر همچون ابریشمم سلام عزیز دلم،فرشته ی نازم تو هر روز بزرگ و بزرگتر و شیرین زبون ترمیشی و من همش غصه می خورم که چرا مث قبلنا نمی تونم زیاد ببینمت... شاید هم ... عزیزکم یه عالمه دلم برات تنگ شده. وقتی دلم برات خیلی تنگ میشه و می خوام پیشم باشی و نمی شه شب وقتی می خوابم خواب می بینم که اومدی پیشم و با هم دیگه کلی ورجه وورجه کردیم و رفتیم پارک و کلی بازی کردیم و شما یه عالمه خودتو کثیف کردی!!! اما چیزی که برام جالبه اینه که اونقدر این خواب برام واقعی و شیرینه که وقتی صبح از خواب بیدار می شم دستام و پاهام درد می کنه و عضله هاش گرفته و چند روز طول می کشه تا دردش خوب بشه... خیلی دوست دارم و خیلی دلم برات تنگ شده... همیشه بخند دختر ماه روی من
مامان آوا
17 بهمن 91 18:51
عزیزمی با این کلماتت چه طور شد؟ عززززیززززم دلم براتون تنگ شده
مامان نوژا
5 اسفند 91 8:50
سلام شما به یه مهمونی دعوت شدین.تشریف بیارین وبلاگ ما
مامان نیکان
22 اسفند 91 12:33
سلام عزیزم دلمون براتون تنگ شده بود خوشحالم که دوباره برگشتید به امید دیدن عکسهای جدید و ناز ناییریکا جان