سفر کرمانشاه
عزیز دوست داشتنی من سلام
تعطیلات عید فطر بود و عمو علی چند روز قبل به ما زنگ زد و کلی احساس تنهایی می کرد و اصرار زیاد که ما تعطیلات رو بریم کرمانشاه بنابراین 5 شنبه 26 شب حرکت کردیم و شما اول تو ماشین خوابیدی اما وقتی ما می خواستیم بخوابیم بیدار شدی و اجازه خواب رو به ماندادی .... و روز جمعه ما ساعت 1 رسیدم خونه مادر جون و نرگس جون و سارا و سچهر و آقا منوچهر هم اونجا بودند.
اما حرکت جالب تو
عصر جمعه چون بابایی خیلی خسته بود و سیهر خواست بابایی رو ماساژ بده و بعد بابایی به پشت خوابید و سپهر داشت بابایی رو ماساژ می داد که تو دستش رو کنار زدی و گفتی :؟ نکن، نکن ، اه نزن ، نزن و بعدش هم بغض کردی و چون موفق نشدی یک دفعه خودت رو انداختی رو بابایی تا از بابابیی محافظت کنی. الهی قربون اون قلب مهربونت برم که از ما محافظت می کنی.
روز شنیه 28 مرداد که چهارمین سالگرد فوت مامان شهلا بود . ما خونه نرگس جون دعوت بودیم . همزمان با تولد سارا هم بود . که جشن کوچکی براش برگزار کردند و البته وقتی نرگس جون فهمید که سالگرد فوت مامان شهلا هست کلی از بابایی معذرت خواهی کرد و گفت : اگر می دونست جشن نمی گرفت. خلاصه اون روز خیلی به ما خوش گذشت شما کلی رقصیدی و شادی کردی و از همه مهمتر وقتی سارا دنبالت می کرد تو هیجان زده می شدی و آژیر بنفش می کشیدی.
شب هم با عمو سیاوش و سارا و پسرشون مبین و اشکان و حسنا جون رفتیم طاق بستان و تو کلی خوشحال بودی که می ریم پارک و تاپ تاب سرسره ... که شما تو ماشین خوابت برد و خیلی دل من سوخت که نمی تونی بازی کنی
رور یک شنبه رفتیم جوانرود و بعد برای نهار رفتیم سفید برگ و ماهی کبابی خوشمزه هم خوردیم. ت. دیگه با بچه های همسن خودت خیلی ارتباط برقرار می کنی و براش دست تکون میدی و دوست داری باهاشون بازی کنی.
روز دوشنبه هم خونه ژاله جون دعوت بودیم، و روژین و امیر هم بودند . ژاله جون خیلی تو رو دوست داره و مدام صدات می کرد زیبای من و تو می گفتی : هان البته با سپهر هم خیلی دوست شده بودی و مدام می بوسیدیش
دوشنبه شب به سمت یزد حر کت کردیم و ساعت 2 روز سه شنبه رسیدیم یزد . تو راه مدام شما شیشاب ( نوشابه ) می خاستی
تو این سفر هر جا که می رفتیم همه مجو زیبایی و رفتار خوب تو می شدند. وقتی تو اونجوری نخودی می خندی اینگار دنیا رو به من دادند، اما بابایی می گه من نمی دونم این لبخند رو با چی عوض می کنند ؟؟؟؟؟؟؟؟
تو این سفر تو دختر خوبی بودی اما اجازه خوابیدن به من رو ندادی.
این روزها من سخت مشعول تدارک مراسم تولدت هستم و یک هفته دیگه تو دوساله میشی، و من باورم نمی شه که دوسال گذشت و تو هر روز که می گذره شیرین زبانیت بیشتر می شه و زیباتر می شی. دایره واژگانت وسیع شده و تقریبا بیشتر کلمه ها رو می گی و خیلی هم مواظب من و بابایی هستی. راستی کلی هم لهجه یزدی داری و جالبه که بابایی که لهجه نداره و من هم تو خونه بدون لهجه حرف می زنم ، اما شما غلیظ یزدی حرف می زنی ، الهی من قربون اون لهجه ات برم.
امیدوارم بتونم جشن تولد خوبی برات بگیرم.
وقتی تو می خندی من پر احساس آرامش می شم.
پیوست 1 :
ما روز جمعه 10 شهریور با حضور دوستان عزیزمون تولد نائیریکا جان رو جشن می گیریم،