نائیریکانائیریکا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

مامان روان شناس

سال 91 و عقد عمه

سلام عزیزکم ببخشید اینقدر دیر اومد، آخه مگه شما اجازه می دی سال 91 داره تموم میشه و تو هر روز و هر روز بزرگتر و بزرگتر میشی . سال 91 سال خیلی خوبی نبود، مخصوصا با افزایش قیمتها در نیمه دوم سال و نگرانی مردم و فشار اقتصادی. اما روز 25 اسفند عقد عمه سپیده بود که تو خیلی دوستش داری  قبل از مراسم رفته بودیم خونه مامان بزرگ تا خاله فروغ وهای من رو درست کنه و شما هم هی می گفتی منم  می خوام خوشکل بشم آخه مامان جون تو که خیلی خوشکلی ........ قشنگ نشستی خاله موهات رو سشوار کشید . برات روژ و سایه زد و خاله تعجب کرده بود با اینکه موهات کشیده می شده هم اصلا تکون نمی خوردی . ، از اول مراسم بگم که عمه یک لباس سبز قشنگ پوشیده بود با یک آرای...
27 اسفند 1391

نائیریکای عزیز من

سلام بت زیبای من  دختر مهربون من ببخشید این همه مدت برات ننوشتم . البته علت داشتم . دوهفته ای درگیر آنفولانزا بودم البته هنوز هم خوب نشدم . بعد خودت هم مریض شدی . حالا هم بابایی مریضه  بزار برات بگم نفس مامان تو دیگه دختر مستقل شدی . و کلی تو کارهای خونه به من کمک می کنی . کشوهای اتاقت رو مرتب می کنم . می یای قفسه ها رو بهم می ریزی . عاشق بازی کردن هستی مدام دست من و بابایی رو می گیری و می گی بازی کنیم: آلیسا آلیسا ....... ه خودت می خونی و می گی هی و پا می شی و می شینی خونه مامان بزرگ می ری اونجا کلاغ پر بازی می کنی و خودت می خونی : کلاغ پر گنجیشک ( گنجشک ) پر و بعدش فیدون ( فریدون پر ) و می خونی فیدون که پل نداله خودش خب...
13 بهمن 1391

خاطرات ننوشته

سلام عزيز دلم اين روزها اينقدر كار دارم هر  روز و هر روز دارم خاطراتت و كارهايي كه مي كني با خودم تكرار رمي كنم تا بيام اينجا بنويسم. دخترم اين روزها كلي مستقل شدي و هر روز مي ري مهد و البته چون شبها دير مي خوابي من بايد تو رو از در حالي كه خوابي به مهد ببرم.مربي هاي مهد خيلي ازت تعريف مي كنند و البته خودت مهد رو دوست نداري و من وقتي به مدير مهد گفتم ، تعجب كرد و گفت اينجا رو خيلي دوست داره و از همه شادتره و كلي تو مهد مديريت مي كني و اسباب بازي ها رو مي ياره و همه بچه ها رو به بازي واردار مي كنه . و البته اصلا مقلد نيستي و خودت بچه ها رو رهبري مي كني و درسا و مهسا دوقلوهاي شيطون همكلاسيت رو آروم مي كني . البته بعد از اينكه اولين ار...
5 دی 1391

ماه مهر

عزیزکم زورهای مهر روزهای پر مشغله ای برای من بود بنابراین اصلا نتونستم بیام و برات بنویسم. تو دیگه دختر بزرگی شدی و می ری مهد کودک  و با مهد خوب کنار اومدی هزار تا قربون صدقه ات می رم وقتی لباس فرم مهد رو می پوشی طبق معمول پرسنل مهد رو هم شیفته خودت کردی. کلی کارهای جدیدد یاد گرفتی و قشنگترین کارت ورزش کردنت هست ، که تمام حرکات مربیتون رو تکرار می کنی ،البته این روزها خیلی دلم برات تنگ می شه چون عصرها هم می ری خونه مامان بزرگ............. ای پست رو خیلی با عجله نوشتم تا ماه مهر بدن پست نباشه.  خدا رو شکر بعد از 10 روز بیماری خدا رو شکر تازه حالت خوب شده . قربونت برم نفس مامان مرسی دختر قشنگم به خاطر همراهیت  &n...
30 مهر 1391

تولد نائیریکای کفشدوزکی

تولدت مبارک بت زیبای من عزیزم امروز دو ساله شدی همه هستی من بزار از تولدت بگم: تولد دوستانه ی ما به خوبی برگزار شد  تو هفته قبل از تولد خیلی خسته شدم.به بهانه تولد تو خونه تکونی کردم و کلا همه خونه رو تمیز کردم. اول از همه کارت دعوت       روز تولد دوستانه خیلی شاد و خوشحال بودی و مدام بازی می کردی . اما از شمع فوت کردنت بگم که 3 بار شمعت رو فوت کردی و و برای خودت هورا هم می کشیدی . کلی کادو گرفتی . تولد اول که دوستانه بود با حضور دوستانمون برگزار شد و بهمون خیلی خوش گذشت. دوست من خاله فهیمی و دخترش غزل که 3ماه از شما بزرگتره هم اومده بودندو دعوای شما سر صندلی هم خالی از لطف نبود مهمتر از همه کادوی خا...
21 مهر 1391

سفر کرمانشاه

عزیز دوست داشتنی من سلام تعطیلات عید فطر بود و عمو علی چند روز قبل به ما زنگ زد و کلی احساس تنهایی می کرد و اصرار زیاد که ما تعطیلات رو بریم کرمانشاه بنابراین 5 شنبه 26 شب حرکت کردیم و شما اول تو ماشین خوابیدی اما وقتی ما می خواستیم بخوابیم بیدار شدی و اجازه خواب رو به ماندادی .... و روز جمعه ما ساعت 1 رسیدم خونه مادر جون و نرگس جون و سارا و سچهر و آقا منوچهر هم اونجا بودند. اما حرکت جالب تو عصر جمعه چون بابایی خیلی خسته بود و سیهر خواست بابایی رو ماساژ بده و بعد بابایی به پشت خوابید و سپهر داشت بابایی رو ماساژ می داد که تو دستش رو کنار زدی و گفتی :؟ نکن، نکن ، اه نزن ، نزن و بعدش هم بغض کردی و چون موفق نشدی یک دفعه خودت رو انداختی رو ...
5 شهريور 1391

نائیریکا رفته خرید

 سلام عزیزک دو امتیازی من  حالا چرا دو امتیازی آخه من دارم فرم سازماندهی اداره رو پر می کنم ، بعد دیدم تو برای من 2 امتیاز داری ف منم هی بغلت می کنم و می بوسمت دختر دو امتیازی من این روزها دیگه همیشه خودت لباست رو انتخاب می کنی، هفته قبل من و مامان جون با هم رفیتم پاساژ ستاره تا برات لباس بخریم ، اما به نتیجه نرسیدیم و تصمیم گرفتم خودت برای پرو با خودم بیارم. روز 31 تیر که عمه سپیده و سحر اومده بودند خونه ما باهم  رفتیم ستاره، شما هم کلی ذوق کرده بودی و لباس های تو رگال رو بر میداشتی و می گفتی؟ اوشکله ( خوشکله) و هر لباس یکه برای پرو تنت می کردیم حاضر به در آوردنش نبودی ، تا آخر لباس رو انتخاب کردی و بعد هم یک کلاه لب دار ...
6 مرداد 1391

سخنرانیهای نانا

عزیزم این روزها باورم نمیشه که تو داری دوساله می شی :بزار یکم از سخنرانیهایت بگم اونو اَ تِتاب اِجا( اون کتاب رو بزار اینجا) اونوبده: من می گم اینو؟تو میگی نه ! بعد از چند بار گفتن به خواسته ات میرسی میگم این و تو می گی:آن هفته پیش که عمو علی اومده بود خونه ما بعد از رفتن عمو و بابایی باهم تو تا چند روز بهونه می گرفتی که بابا لفت- عمو لفت و بعد از برگشتن بابایی از سفر هنوز که هنوز تو میگی عمو لفت ( البته با لحن ناراخت) بابایی به نانا می گه مامان کو؟نانا مامان کو؟ نانا:مامان اوجاس الا می یاد ( مامان اونجاست الان می یاد) فعلهای امری: بیو( برو) منداس(بنداز) میشین( بشین) نیو( نرو) اِخواب(بخواب) اسامی جاندران و اشیا گاتو ب...
25 تير 1391

نائیرکای شیرین زبون

سلام دخترکم ، فنر گیسو ، عسل بانو دوباره دیر کردم اینقدر غرق در کارها و افکار پر ییچ و خم شدم که وقتی برای نوشتن پیدا نکردم. اول از همه اینکه تو دیگه پوشک نمی شی و خودت کنترل می کنی و با من می یایی طرف دستشویی و کفشهای کوچولوت رو می پوشی و بعد از انجام کار برای خودت دست می زنی و البته من و بابایی هم کلی تو رو تشویق می کنیم و البته شما خودت رو مستحق این تشویقها می دونی و هی به خودت می گی آپرین( آفرین). البته بعضی وقتها هم خراب کاری می کنی، اینکه عاشق کفشات هستی بعد از اینکه کفش صورتیت رو تو دامگاهان از پات در اومد و آب ان با خودش برد ما کلی تو رو کفش فروشی بردیم تا یک جا کفش انتخاب کردی و البته در یک اقدام خلاقانه هر وقت می ریم خونه ...
23 تير 1391